0
لطفاوارد شویدیاثبت نام کنیدبرای انجام این کار.

 

قهرمانان پردل و جرئتِ دختر در ادبیات کودکان آمریکایی و انگلیسی فراوان‌اند. با وجود این، اغلب روایت‌های متضادی درباره‌ی کشمکشِ آنان با محدودیت‌های جنسیتی و روند بلوغِ آن‌ها ارائه می‌شود. شاید یکی از سازش‌ناپذیرترین دختربچه‌های قهرمان در قرن بیستم پی‌پی جوراب‌بلند، مخلوق ادبیِ آسترید لیندگرن [Astrid Lindgren]، نویسنده‌ی سوئدی، باشد. نویسنده، که از نحوه‌ی رفتار بزرگسالانی که به بچه‌هایشان «عتاب و خطاب می‌کنند» و آن‌ها را «تحقیر می‌کنند» منزجر بود، پی‌پی، «قوی‌ترین دختر جهان» را در زمستان ۱۹۴۱ در سر پروراند. دخترش، کَرین، که در آن زمان هفت سال داشت به علت بیماری سل به بستر افتاده بود، و در آرزوی سرگرمی بود. در سال ۱۹۴۵ کتابِ نخست، که نامش را از لقب قهرمان داستان گرفته بود، با تشویق و تحسین زیادی منتشر شد، گرچه یک منتقد ادبی، بهت‌زده، پی‌پی را «روان‌پریش» خوانده بود.

مسلم است که قهرمان لیندگرن از هر نظر غیرعادی و نامتعارف بوده است، اما او بیشتر از حیث زنانگی‌اش غیرعادی و استثنایی است. موهای بافته‌شده‌ی او، مثل آنی شرلی قهرمان داستان آنی شرلی در گرین گیبلز، اثر ال. ام. مونتگمری [L. M. Montgomery] به رنگ قرمز آتشین می‌درخشد ــ گرچه، او برخلاف آنی از ظاهر خودش کاملاً خرسند است. به کَک‌مَک‌های روی صورتش افتخار می‌کند و از محصولات آرایشی‌ای که سخت در پی از بین بردنشان است دلِ خوشی ندارد. پی‌پی نیروی جادویی عظیمی دارد ــ به‌راحتی اسب را با دستانِ خود بلند می‌کند ــ اما به صلح و آرامش پایبند است. مادر پی‌پی وقتی که او کودکی بیش نبود از دنیا رفت و پدرش که کاپیتان کشتی بود سرانجام در دریا غرق شد. پی‌پی به تنهایی با یک میمونِ خانگی زندگی می‌کند، و با شادی و نشاط در مقابل تلاش بزرگسالان برای مجبور کردنش به انجام کارهای عادیِ کودکانه مقاومت می‌کند.

برای مثال، او از حضور در مدرسه خودداری می‌کند، از کسانی که می‌خواهند او را به پرورشگاه بفرستند دوری می‌گزیند، و هر وقت دلش بخواهد به رختخواب می‌رود (او قهوه هم می‌نوشد). این گوشه‌گیری برای دختری نه ساله در زندگی خیلی عجیب است، اما پی‌پی ترس به خود راه نمی‌دهد: به همه‌ی کسانی که دلواپساش هستند اطمینان می‌دهد که «نگرانِ من نباشید. من همیشه برنده خواهم شد.» هرچند لیندگرن هرگز خودش را ذاتاً فمینیست نخواند اما استقلال سرسختانه‌ی پی‌پی، و علاقه‌اش به زندگی و اینکه کاملاً مطابق با تنظیمات خاصِ خودش زندگی کند، تفسیر ترقی‌خواهانه‌ای از جنسیت است که حتی امروزه نیز نسبتاً چشمگیر است. بی‌میلیِ پی‌پی به همرنگی با جماعت و مقاومتش در برابر اقتدار بزرگسالان، حق دختربچه‌ای خردسال برای بی‌نظمی را اثبات می‌کند ــ نه بدین سبب که او نقشه‌ای استثنایی را در سر می‌پروراند، بلکه بدین سبب که خواستار این حق است که کاملاً خودش باشد، تماماً خودش.

در سال ۱۹۵۵، رامونا کوئیمبی، همتای آمریکاییِ پی‌پی جوراب‌بلند، وارد صحنه شد، با زانوهایی خراشیده‌ و پرسه‌زنی‌هایی پرشور و نشاط. او و خالقش، بورلی کلییری [Beverly Cleary]، با پی‌پی و لیندگرن اتحادیه‌ای ادبی را تشکیل دادند و به راهنمای دختربچه‌هایی تبدیل شدند که به شکل‌های گوناگون به آن‌ها گفته شده بود که زیاده‌خواه‌اند: بیش از حد سروصدا دارند، یا مزاحم‌اند یا بیش‌فعال‌اند. چه بسا وسوسه شویم که خیلی سطحی، رامونا را بچه‌ای تخس و شیطان توصیف کنیم، اما خود کلییری به این اتهام اعتراض کرده است، و دلیل معقولی هم دارد. رامونا عاشق این دنیای بی‌رحم است؛ او نمی‌خواهد به کسی آزار برساند بلکه مشتاق کشف جهان است، می‌خواهد دنیا را پشت و رو کند، هر تکه‌اش را وارسی کند و بفهمد که چرا هر مخلوقی، هر چیزی، و هر ماده‌ای به همین صورتی که هست وجود دارد. در داستان «رامونای آتش‌پاره» کلییری توضیح می‌دهد که «او دختری است که نمی‌تواند منتظر بماند. زندگی آن‌قدر جالب است که او باید بفهمد که بعد از این قرار است چه اتفاقی بیفتد.»

اما وقتی فلسفه‌ی رامونا به مرحله‌ی عمل درمی‌آید مخالفت‌ها شروع می‌شود، و این قهرمان بیباک اغلب با اتهاماتی که متوجه طبع و سرشتِ اوست روبه‌رو می‌شود. بئاتریس، خواهر بزرگترش که متین و موقر و بردبار است ــ و رامونا وقتی تازه حرف زدن را یاد می‌گیرد او را «بیزوس» می‌نامد ــ مرتباً این اتهامات را علیه او مطرح می‌کند. کلی‌یری در آغاز کتابِ نخست این مجموعه، بیزوس و رامونا (به فارسی، رامونا و خواهرش)، می‌نویسد: «بیزوس احساس می‌کرد که بزرگترین مشکل رامونای چهارساله این است که آشکارا عصبانی است و همه را ذله می‌کند. اگر مشغول خوردن لیموناد با نی باشد با شدتِ تمام در نی فوت می‌کند تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. اگر با انگشت‌های رنگی‌اش در حیاط جلوی خانه مشغول بازی باشد، دستش را به گربه‌ی همسایه می‌مالد.»

اما همان‌طور که به سرعت می‌فهمیم، بیزوس دشمن رامونا نیست. نقل کردن داستان بیزوس و رامونا از نگاه بیزوس ــ وقتی که رامونا هنوز مدرسه نمی‌رفت ــ سبب می‌شود که برای خواهر بزرگ‌ترِ آسیب‌دیده دلسوزی کنیم، دختری که نظم و مقررات را رعایت می‌کند و بعدازظهرهای آرام را به دوختن دستگیره‌های قابلمه می‌گذراند. بیزوس می‌کوشد بفهمد که چگونه رامونا، که او بسیار دوستش دارد، می‌تواند اینقدر جسورانه با آداب و رسوم اجتماعی مخالفت کند.

هرچند لیندگرن هرگز خودش را ذاتاً فمینیست نخواند اما استقلال سرسختانه‌ی پی‌پی، و علاقه‌اش به زندگی و اینکه کاملاً مطابق با تنظیمات خاصِ خودش زندگی کند، تفسیر ترقی‌خواهانه‌ای از جنسیت است

خانواده‌ی رامونا در شمال غربیِ ایالات متحده در کنار اقیانوس آرام زندگی می‌کنند و از طبقه‌ی کارگرند؛ با وجود این، هدف او از بی‌اعتنایی به قواعد و رسوم رفتاری و جنسیتی نوعی اعتراض سنجیده و حساب‌شده نیست، بلکه فقط به این علت این هنجارها را رعایت نمی‌کند که عقیده ندارد که معیارهای زنانگی و شایستگی اهمیتی در اوضاع جاری داشته باشد. اینکه رامونا را دختربچه‌ای با رفتارهای پسرانه بدانیم بیش از حد ساده‌انگاری است؛ او خاطرخواه همکلاسی‌هایش می‌شود و دلش می‌خواهد مثل دیگر دختربچه‌های کودکستانش چکمه‌های پلاستیکیِ قرمز روشن بپوشد. اما رامونا از این الگوی دوران کودکی که با شور و حرارتِ جسورانه‌اش مطابقت ندارد ناراضی است و نمی‌خواهد با وضعیتِ موجود سازگار شود.

دو فقره از آزاردهنده‌ترین ترس‌های رامونا به شکلی باورنکردنی درهم‌تنیده‌اند: نخست، اینکه علاقه‌اش به همه‌ی کسانی که بیشترین اهمیت را برایش دارند بی‌پاسخ و یک‌سویه است، و دیگر، اینکه نمی‌توانند او را فقط به خاطر کیستیِ خودش ــ عجول و بی‌تاب، دمدمی‌مزاج، عمیقاً زودرنج، و، البته، کمی خودنما ــ دوست بدارند. عشق و علاقه‌اش آن‌گاه که سر بر می‌زد از قلب گرمِ پرشور و باوفایش حکایت‌ها داشت. هر قدر هم که خانواده‌اش آزاردهنده بودند، به‌شدت به آن‌ها مباهات می‌کرد و پشتشان ایستاده بود. رَقَمِ مهرِ پسرکانِ زمین‌های بازی، آن بچه‌های انگشت‌نمای «تخس و سرکش»، را که بر گونه‌های چرک و سیاهشان نقش بسته بود به جان و دل احساس می‌کرد.

او معلمان کودکستان و کلاس سومش، یعنی دوشیزه بینی و دوشیزه ویلی، را ستایش می‌کند و آنها را مربیانی در جامه‌ی مادری، جامه‌ای که به‌خوبی با آن آشنا بود، برمی‌شمرَد. اما رامونا یاد می‌گیرد که محبت معلم نمی‌تواند همچون عشق مادری بی‌قید و شرط باشد. به‌طور خاص، دوشیزه بینی بارها و بارها قلب رامونا را می‌شکند وقتی از دانش‌آموزان دیگر بیش از حد تعریف و تمجید می‌کند، به‌ویژه آنانی که شخصیتشان با شخصیت رامونا که پرهیاهوست شدیداً فرق دارد. برای مثال، سوزان، آن دختر سنگین‌رنگینِ ازخودراضی که بی‌آنکه از خوش‌طینتی و ملاحتِ همنامِ قدیمی‌اش در ادبیات کودکان، سوزان ساده‌دل (اثر ماریا اجورث [Maria Edgeworth])، بهره برده باشد همان‌قدر اعصاب‌خردکن است، اما در عوض خوب بلد است وانمود کند که مطیع و سربه‌راه است. حتی اگر رامونا بلد بود که در پس چنین نقابی پنهان شود، به خاطر حفظ اصول اخلاقی چنین نمی‌کرد. رامونا ملول و دلشکسته است وقتی دوشیزه بینیِ محبوب در تلاش برای یاد دادن لزوم رعایت قیدوبندها به او به روش‌های انضباطیِ خشن‌تری روی می‌آورد (آیا واقعاً تقصیر راموناست وقتی که سوزان با موهای فرفریِ پیچ و تابدارش جلویش می‌نشیند، موهایی که هر لحظه التماس می‌کنند یکی از آن‌ها را بکشد؟)

اکراه ما از زیاده‌خواهی در هر محیطی طبیعی است، و رامونا این را درک می‌کند، با استخوان‌های کوچکِ لرزانش حس می‌کند که این خصلت او را به حرکت می‌آورد و گاه وی را به بیراهه می‌کشاند. هرچند رامونا حس می‌کند که تمایلات و غرایزش همیشه با رفتارهای اجتماعیِ مؤدبانه سازگار نیست، اما حاضر نیست که خودش را خوار و خفیف کند. شخصیتِ او مشکلی ندارد که محتاج اصلاح باشد. او از کسانی که جهانش را تشکیل می‌دهند می‌خواهد که شاهدی بر آرزوهای سرکش و درهمِ او باشند ــ و، علاوه بر این، وی را با تمام این سرکشی‌ها بپذیرند و دوست بدارند.

او شدیدتر گریه کرد، شدیدتر از هر گریه‌ای که تا به حال در زندگی‌اش کرده بود، آنقدر گریه کرد که خسته و بی‌حال شد.

آنگاه رامونا دستِ مادرش را بر پشتش احساس کرد. او به نرمی گفت «رامونا، آخر ما با تو چه کنیم؟»

رامونا با چشمانی قرمز، صورتی بادکرده، و دماغی آویزان بلند شد و به مادرش خیره شد. «مرا دوست داشته باشید»؛ صدایش از شدت آزردگی تند و خشن بود. او که از حرفِ خودش شوکه شده بود، صورتش را در بالش پنهان کرد. دیگر اشکی برایش باقی نمانده بود که بریزد.

رامونا از گزارش روند تحصیلش در کلاس اول به هم ریخت، گزارشی که در آن معلمِ خوش‌طینت اما خشک و بی‌روحش نوشته است که رامونا خویشتن‌داری و تسلط بر نفس ندارد، و مادرش سپس گفته است که او «باید سعی کند تا بزرگ شود.» رامونا این انتقادات را به معنای محکومیت شدیدِ خودش می‌داند. و ما می‌توانیم به آسانی موضع او را بفهمیم. گرچه هدف این است که خوانندگان با کسانی که رامونا گیج و سردرگمشان می‌کند ــ از جمله معلمش، خانم گریگزِ ملال‌آور ــ همدلی و همدردی کنند، و هرچند رامونا، مانند بیشتر بچه‌ها، فراموش می‌کند که تأثیرِ هر عمل خودش را به حساب آورد، کلی‌یری هرگز ما را در مورد طغیان وسواس‌گونه‌ی رامونا در جامعه‌ای که می‌تواند اغلب اوقات حس فشار و عصبیت ایجاد کند مردد نمی‌گذارد. رامونا به لطف همان غریزه‌ای که او را به شیطنت‌ وامی‌دارد، می‌فهمد که نشاط و سرزندگیِ تمام‌عیارش برای دنیا غیرمترقبه است و جهان، چنانکه باید، همیشه به او ارج نمی‌نهد.

با وجود این، او از دیگران تقاضا نمی‌کند که دوستش داشته باشند؛ او مانند جین ایر چنین چیزی را مطالبه می‌کند، و اصرار می‌ورزد که حق دارد در دنیایی مغشوش مرتکب اشتباه شود. حکم چشمانِ اشک‌آلودش ــ مرا دوست داشته باشید ــ پر از خارهای دلخراشِ درد و رنج، اما قاطع است. علاوه بر این، این مشابه همان چیزی است که او از خودش می‌خواهد.

برای نخستین بار رامونا در اتاقش در آینه به خود نگاه کرد. او یک غریبه دید، دختری با چشمان قرمز و صورتی پف‌کرده و اشک‌آلود، که اصلاً به تصویری که رامونا از خودش در ذهن داشت شبیه نبود. رامونا خودش را دختری تصور می‌کرد که هر کسی باید دوستش داشته باشد، اما این دختر …

رامونا اخم کرد، و دخترِ توی آینه هم اخم کرد. رامونا لبخند زد. دختر هم همینطور. رامونا احساس بهتری کرد. او می‌خواست دختر توی آینه دوستش داشته باشد.

هرگز تضمینی وجود ندارد که رامونای شجاع چیزی جز یک وروجکِ شیطون‌بلا تلقی شود ــ رامونایی که همیشه دلش می‌خواهد با معیارهای خاصِ خود زندگی کند، و پایبندی‌اش به صداقت نسبت به خویشتن به او اجازه نمی‌دهد که به شیوه‌ای ناسازگار با خودِ طبیعی و غریزی‌اش رفتار کند.

این لحظه‌ی خودشناسی اندکی پس از طغیانی شدید در مدرسه روی داد، آنجا که رامونا، به محض فهمیدن اینکه سوزانِ نفرت‌انگیز از کار هنری‌اش تقلید کرده است، کارِ او و خودش هر دو را نابود می‌کند. فهمِ نورسی که رامونا از خود داشت در این اعتقادش تجلی می‌یافت که او یگانه و تقلیدناپذیر است: در نتیجه، کار زشتِ سوزان ــ توسل نامشروعش به عین هم بودن ــ تنفر شدیدی را در رامونا برمی‌انگیزد که مخصوصاً برای بزرگسالانی مثل خانم گریگز قابل درک نیست. اما رامونا همیشه سعی نمی‌کرد که توضیحاتی ارائه دهد تا کسانی را که به آسانی نمی‌توانند با تصمیماتش همدل باشند راهنمایی کند. مهم‌تر از همه اینکه رامونا در رامونای شجاع (جلد سوم مجموعه) فقط شش سال دارد، و با شتابی اطمینان‌بخش میپندارد که حتی اگر دیگران او را به درستی درک نکنند و برایشان سوءتفاهمی ایجاد شود، لازم نیست که خودش و عملش را برای دیگران توجیه کند و توضیح دهد.

از آنجا که دختربچه‌های سرزنده و پرجنب و جوش اغلب ناچار می‌شوند که احساسات و عواطف و رفتارهای ناشی از احساساتشان را تشریح کنند، علاقه‌ی رامونا به عمل کردن و سپس به تعویق انداختنِ ارائه‌ی توضیحاتی دربارهی آن، کنجکاویمان را برمی‌انگیزد تا از کارش سر دربیاوریم. با این‌ همه، همانطور که رامونا به دقت به تصویرِ خود در آینه، با چشمانی خیس و قرمز، نگاه می‌کند، روشن است که این روش برای او چندان کارساز نیست. دختربچه‌های زیاده‌خواهی مثل رامونا، آن‌هایی که خوش‌شانس‌اند، به هر حال می‌فهمند که برای محافظت از خود در برابر جهانی که تمایلی به همراهی با آن‌ها ندارد باید صبر ایوب پیشه کنند. رامونا باید بیاموزد که چگونه با کسی مثل خانم گریگز که نمونه‌اش در دنیا زیاد است گفتوگو کند، کسی که ترجیح می‌دهد او به نیمکت خود بازگردد، دست به سینه شود، و از رفتار دخترانه‌ی خواهرش، بیزوس، و حتی سوزانِ مخوف تقلید کند. اما رامونا در درجه‌ی اول در برابر آن دخترکِ توی آینه مسئول است، و کلی‌یری می‌گوید که او، به تدریج که بزرگ‌تر می‌شود، راه‌هایی را پیدا می‌کند تا بتواند به همان نحو بیباکانه‌ای که دوست دارد ــ به نحوی که احساس می‌کند درست‌تر است ــ زندگی کند بی‌آنکه همیشه به این راحتی خوار و خفیف شود. او با تلاش و تقلا راه خود را باز می‌کند. اما هرگز تضمینی وجود ندارد که رامونای شجاع چیزی جز یک وروجکِ شیطون‌بلا تلقی شود ــ رامونایی که همیشه دلش می‌خواهد با معیارهای خاصِ خود زندگی کند، و پایبندی‌اش به صداقت نسبت به خویشتن به او اجازه نمی‌دهد که به شیوه‌ای ناسازگار با خودِ طبیعی و غریزی‌اش رفتار کند.

تا به امروز، زیاده‌خواهیِ یک دختربچه نه یک حق بلکه استثنایی خاص یا امتیازی ویژه‌ است که معمولاً به قهرمانان دخترِ سفیدپوست و خوش‌بنیه اختصاص یافته است. رامونا کوئیمبی نمونه‌ای از توانمندسازیِ دختران نوجوان است نه فقط به علت ذکاوت ادبیِ کلی‌یری، بلکه همچنین به سبب اینکه جایگاه و منزلتِ دخترانِ زیاده‌خواه هنوز تثبیت نشده است، حتی اگر محیط ملایم‌تر و از مقاومتش کاسته شده باشد. خدا را شکر که ما دیگر زیر بار حرف‌شنویِ طاقت‌فرسای هزاران سوزان ساده‌دل زجر نمی‌کشیم. ما به زحمت خود را تا کنار زمین نامساعد سرزمین عجایب کشانده‌ایم، آنجا که آلیسِ لوئیس کرول، دختر ماجراجو و کنجکاوی که متأسفانه سرانجام به نویسنده‌اش انگ اختلال روانی زدند، سلانه‌سلانه از درون دنیایی آزاردهنده و تنبیه‌کننده می‌گذرد، دنیایی که ابداع شده است تا به بدنِ در حال نوسان و تغییر او سنجاق شود. امروز دیگر قهرمانانِ زنِ ما هنگامی که عزمِ خود را جزم می‌کنند تا حقایقی را به اولیای امور گوشزد کنند، مانند جین ایرِ جوان رنج نمی‌کشند. هرماینی گرنجر ــ زیرک، سخت‌کوش و صادق، و اغلب شجاع ــ قهرمان زنِ مشهور داستان‌های جی. کی. رولینگ [J. K. Rowling] از نخستین سالِ ورودش به مدرسه‌ی جادوگریِ هاگوارتز حتی توجه قلدرترین استادانش را هم به خود جلب می‌کند. او هرگاه که پاسخ پرسشی را بداند (او همیشه پاسخ‌ها را می‌داند) دستش را در کلاس بلند می‌کند، و اگر کمک و راهنماییِ مستقیمِ هرماینی نبود هری پاتر، قهرمان ظاهریِ این داستان‌ها، بارها و بارها به بادِ فنا رفته بود. البته، هری و رون این کارهای هرماینی را نشانه‌ی رئیس‌مآبیاش تلقی می‌کنند و زبان به شِکوِه می‌گشایند.

قهرمانان زنِ آثار شارلوت برونته [Charlotte Brontë]، که گاه گستاخ و عاری از نزاکتاند، اما سرسختانه خود را وقف چند فرد مورداعتماد می‌کنند، شاید به شکلی غیرمنتظره دوباره در قالب شخصیت کاتنیس اِوِردین در سه‌گانه‌ی بازی‌های گرسنگی اثر سوزان کالینز [Suzanne Collins] تجدید حیات می‌یابند. کاتنیس که مردمگریز است و در تیراندازی با کمان مهارت دارد، مثل جین ایر و هرماینی، ترجیح می‌دهد که خودش را فدا کند و کسانی را که دوست دارد در رنج و تعب نیندازد. از این گذشته، کاتنیس افراد خیلی کمی را دوست دارد. لوسی اسنو ــ قهرمانِ زنِ حیله‌گر و کم‌حرفِ رمان ویلت اثر برونته ــ مرموز است و احساسات و افکارش را بروز نمی‌ دهد، همان‌طور که قهرمانِ (مردِ) آثار ویران‌شهری چنین است، و کالینز خوانندگانِ جوانش را از درد و رنجِ ناشی از آسیب محافظت نمی‌کند، آسیبی که ذهن و بدن را همچون مشعلی که در اندرونِ آدمی شعله‌ور است می‌سوزاند و آب می‌کند. از میان قهرمانانِ زنِ جوانِ معاصری که می‌شناسیم، کاتنیس بهتر از همه نشان می‌دهد که دختربچه‌های مبتلا به درد و رنج می‌توانند جنگجویانی باشند که چه بسا در نجاتِ ما بکوشند.

اینها شخصیت‌‌های جالبی هستند، اما چندان چیزِ درخوری برای یادگیری به ما ارائه نمی‌کنند. دیزنی، همان غول تولید انیمیشن که سیندرلا، سفیدبرفی، و حتی آلیس در سرزمین عجایب را به ما عرضه کرد، همراه با استودیوی انیمیشن پیکسار، (فیلمِ) مریدا را تولید کرد که قهرمانش، برخلاف (فیلمِ) مولان، صرفاً از روی اضطرار و برای دستیابی به هدف به کارهای مردانه‌ی متعارف روی نمی‌آورد. برعکس، او با محدودیت‌هایی که بر یک شاهدخت اسکاتلندی تحمیل میشود مبارزه می‌کند و ماجراجویی‌های پرهیجان با تیر و کمان را ترجیح می‌دهد ــ به نظر می‌رسد که تیر و کمان سلاحِ محبوبِ زنانِ نامتعارف است و به منظور جذب خواننده و تماشاچی به کار می‌رود. موهای فرفریِ قرمزرنگِ پرپیچ و خمِ مریدا نماد زیاده‌خواهی اوست، اما حتی آنی شرلی هم اگر چنین طره‌های موی پرپیچ و خمی داشت به داشتن زندگیِ یک موقرمزی رضایت می‌داد.

تا کنون، انیمیشن موانا بزرگ‌ترین دستاورد این استودیو و بارزترین علامت تکاملش بوده است. موانا دختری جسور، پرشور و بسیار بامزه است که در طول سفر بالغ می‌شود. در واقع، پیش از آنکه موانا سفر دریایی‌اش را آغاز کند، والدینش به دقت او را تربیت کرده‌اند تا بتواند بدون همراهیِ یک نفرِ دیگر ]یک مرد[ بر جزیره‌ی پولی‌نزی (در اقیانوس آرام) حکمرانی کند. کشمکشِ اصلی میان شخصیت‌های فیلم بر سر علاقهی موانا به بهره‌مندی از نوعی زندگیِ گسترده‌تر و آزادانهتر است: او هم دخترِ مهربانِ استثناییِ دیگری است که زیاده‌خواه است و نمی‌تواند در مقابل جاذبه‌ی دنیایی که منتظر اکتشاف است مقاومت کند.

اما شخصیت‌هایی مثل آریا استارک، در کتاب بازی تاج و تخت اثر جرج آر. آر. مارتین [George R. R. Martin] یا اِلِوِن در مجموعه‌ی تلویزیونیِ چیزهای عجیب، دختربچه‌هایی هستند که داستانشان اصلاً برای بچه‌ها نوشته نشده است ــ البته جین ایر نیز همینطور بود. تفسیر میسی ویلیام (بازیگر نقش آریا استارک) از آریا، که خشمگین است اما به نحو دیوانه‌واری دقیق و حساب‌شده عمل می‌کند، گویاست اما اقتباس شبکه‌ی تلویزیونیِ اچ‌بی‌اُ [HBO] از رمان مارتین هضمش برای دختربچه‌ها دشوار است (و برای من هنوز هم چنین است). اما این شخصیت‌ها به جهانِ ما آورده شده‌اند؛ آن‌ها منتظرند تا وقتی دختربچه‌های امروز به دنبال قهرمانانی غیر از هرماینی و رامونا و موانا می‌گردند خودی نشان دهند. آن‌ها به همراه جین، با چهره‌ای نه چندان زیبا و بیباک، منتظرند تا در برابر چهره‌ی خشنِ بی‌عدالتی بخروشند. و هنگامی که آن‌ها با اِلِوِن روبه‌رو می‌شوند، کسی که قدرتِ بی‌حدوحصرش از عواطفش سرچشمه می‌گیرد ــ در تضادی آشکار با آلیس، که در سِیلی که از مجرای اشک‌هایش روان شد گرفتار آمد ــ شاید مثلِ ما نگویند «خدا را شکر.» اکنون در حالی که سرزمینِ عجایب از ما دور می‌شود ــ منظره‌ی مغشوش و آزاردهنده‌اش در افق محو می‌شود ــ چشم‌اندازِ ما روشن می‌شود، و آنچه مستحقش هستیم بیش از پیش آشکار می‌شود. شاید در عوض آنان سری تکان دهند و بگویند «البته.»

برگردان: افسانه دادگر


ریچل ورونا کوت نویسنده‌ای است که در تاکوما پارک، واقع در ایالت مریلند، زندگی می‌کند. او برای نشریاتی مثل نیو ریپابلیک، رولینگ استون، پوئتری فاندیشن، و کاتاپولت می‌نویسد. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Rachel Vorona Cote, ‘How Ramona Quimby Taught a Generation of Girls to Embrace Brashness’, Literary Hub, ۲۷ March 2021.

لینک منبع

نقد و نگاهی به فیلم اتاق دبیران | امپراتور اسکار
معرفی و نقد و بررسی فیلم منطقه تحت نظر

انتخاب سردبیر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

GIF