0
لطفاوارد شویدیاثبت نام کنیدبرای انجام این کار.

 

فاطمه حیدری

زنان در سینمای بهرام بیضایی سیمایی دگرگون دارند. سیمایی درآمیخته با تاریخ، افسانه و اسطوره. بهرام بیضایی در میان کارگردانان مولف سینمای ایران، زنان را بیش از همه و مهم‌تر از آن، ژرف­‌تر و غنی‌­تر از همه باز می‌­نماید؛ به گونه‌­ای که حضور یک نقش اول زن با مولفه‌­های خاص سینمای بیضایی، در هر ده فیلم بلند او به عنوان یک امضا یا موتیف هنری دیده می‌­شود.

او خود درباره نقش زنان در قصه‌­هایش چنین می‌­گوید:

سال‌­ها پیش در کار نمایش‌نامه‌­نویسی­‌ام متوجه شدم درباره زنان بسیار کم می‌­دانم. علتش هم این است که در این جامعه اگر با زن حتی حرف بزنید، مردم حرف در می‌­آورند و طبیعتا بیشتر برای آن زن. پس کسانی که بیش از همه در مقابل این ارتباط سپر می‌­گیرند خود زنان هستند و در واقع همیشه خودشان را مخفی می‌­کنند و حق هم دارند؛ چون نقطه مرکزی حساسیت فرهنگ غیرتی‌­اند. نتیجه اینکه ما هیچ ­گونه سابقه ادبی، نمایشی، داستانی جدی راجع به زن به طور واقعی نداریم. و گذشته از موارد انگشت‌­شماری در شاهنامه و هزار و یک شب و موارد متعددی راجع به مکر زنان در بیشتر نمونه‌­های ادبی ما وقتی زن و مردی به هم می­‌رسند وارد عوالم عرفانی می‌­شوند و اتفاقی نمی­‌افتد که به هیچ­کدام نزدیک شویم. به هر حال من در اولین نمایش‌­هایی که کار کردم با این مشکل روبه‌رو شدم و سعی کردم طی سالیان تا جایی که می‌­توانستم این کم­ دانی را جبران کنم. رگبار از دل این سعی بیرون آمد. [۱]

شاید برای نخستین بار در سینمای بیضایی بود که زنان به شکلی سوای آن شکل رایج در سینمای ایران ترسیم شدند. زنان در سینمای او، یک پا در زمین واقعیت‌­های جامعه و بند و زنجیرهای آن دارند و یک پا در آسمان بایستگی‌­ها و ایده‌­آل‌­های گونا­گون. آنان با مصائب، چالش‌­ها و حتی آزارها و تعرض‌­ها مواجه می‌­شوند، رنج می‌­کشند، زخم می‌­خورند اما از خاکستر خود بر می‌­خیزند و منادی خرد می‌­شوند. زن در سینمای بیضایی نه آن کرشمه‌­جو و اغواگر و حمایت‌­طلبی است که فیلمفارسی‌­ها و حتی برخی از فیلم‌­های موج نو از زن ترسیم می‌­کنند و نه آن قربانی معصوم و منفعل در سینمای موسوم به سینمای اجتماعیِ پس از انقلاب که تحقیر و تعرض در هم می­‌شکندش و اگر کنشی داشته باشد نیز رنگ و بوی انتقام به خود دارد.

زن در سینمای او نه قدیس است و نه تجسم گناه. زنانی که بیضایی در جهان هنری خود می‌­آفریند، به نقش‌­های جنسیتی حاضر و آماده و کلیشه‌­ای اعتنا نمی­‌ورزند. آنان به زنانگی‌­ای با مختصات دلخواه و آرمانی خود سر و شکل می‌­دهند. آنان همانند که خود می‌­خواهند باشند نه آن کس که از آنان خواسته می­‌شود. تارا در چریکه تارا خطاب به سردار افسانه­‌ای که در عشق او می­‌سوزد می‌­گوید:«من برای هر لقمه‌­ای که می‌­خورم کار می‌­کنم، حتی برای هر نفسی که می­‌کشم. زندگی من چه تعارفی داره؟ چرا نباید بلند بخندم یا مسخرگی کنم؟ یه چیز دیگه. من حتی بلدم بلند داد بزنم». تارا و زنان دیگری همچون او در سینمای بیضایی، اگرچه با مقدرات و محتومات اجتماعی احاطه شده­‌اند اما خود، حاکم سرنوشت خویش­‌اند. آنان حتی اگر نتوانند شرایط بیرونی را به کلی تغییر دهند، از مقاومت خود در برابر ساختار مسلط، نیروی درونی می­‌گیرند و برای خود معنا آفرینی می‌­کنند.

بیضایی در شخصیت­‌پردازیِ زنان فیلم‌نامه‌­هایش، «سوژه» به معنای واقعی کلمه می‌آفریند. سوژه در معنای لکانیِ آن کسی است که بر فراز ترومایش می‌­ایستد و مسئولیت رویداد آسیب‌­زا را بر عهده می‌­گیرد.[۲] لکان، فرایند سوژه‌­پردازی را فرایند «تبدیل شدن به علت خود» می‌­نامد. فرایندی که در آن، فرد در قبال «دیگری» موقعیتی جدید به خود می‌­گیرد و بدین سان بدل به سوژه می‌­شود. عاملیت و سوبژکتیویته‌­ای که در شخصیت‌­های زن سینمای بیضایی به روشنی عیان است. این زنان اگرچه به واسطه رویداد خارجی مانند ابتذال (وقتی همه خوابیم)، خیانت همسر و آزار جنسی (سگ‌­کشی)، کنترل­گری جامعه (باشو غریبه کوچک، چریکه تارا، غریبه و مه)، اسارت (مرگ یزدگرد) و فقر (رگبار) آسیب دیده‌­اند، اما هرگز ردای قربانی به خود نمی‌­پوشند.

آنان علیه سنت‌­های نامعقول و دست‌وپا گیر اجتماعی می­‌شورند. علیه نگاه مالکانه به بدن، پوشش و اندیشه زن عصیان می‌­کنند. تارا در مجادله­‌ای با آشوب، برادر همسرِ از دنیا رفته‌­اش که او را بنا به رسم و سنت روستایی پس از مرگ برادرش از آن خود می‌­داند و می‌­خواهد کومه‌­ای نزدیک به او داشته باشد، می‌­گوید:«ما هر دو در کومه‌­هایی که داریم زندگی می‌­کنیم آشوب. این فاصله درسته». تارا در جایی دیگر برای بیان علاقه‌­اش به سردار افسانه‌­ای که ناپدید شده، پیراهنش را در جنگل می‌­شکافد و عریان می‌­شود. در غریبه و مه، رعنا، آیت را علیرغم میلِ خویشان شوهرش که مدت‌­هاست ناپدید شده، به خانه خود راه می‌­دهد و علاقه او را می‌­پذیرد.

قدرت این زنان در تظاهر به مردانگی نیست؛ بلکه زنانگیِ آنان، عین قدرت‌شان است. زنانِ سینمای بیضایی به راستی و به تمامی «زن»اند. زایش، به اقتضای طبیعت موجودیتی زنانه است اما در نگاه سینمای بیضایی به زن، زایش ابدا به کلیشه تولید مثل تقلیل نمی‌­یابد. زنان در آثار بیضایی، جهانی نو می­‌زایند و امکان‌­هایی نو پدید می‌­آورند. آنان خراب می‌­کنند و در هم می‌­ریزند، اما چیزی را هم به عنوان بدیل خلق می‌­کنند و می‌­سازند. این تک‌­روی، بدعت و پشت کردن به ناراستی‌­های ساختارهای موجود البته برای آنان بهای سنگینی همچون تنهایی به دنبال دارد. در رگبار و غریبه و مه، مردانی که همراه و دوست­دار شخصیت­‌های زن در این دو فیلم بوده‌­اند به ناچار و بنا به جبر محیط از آن­‌ها جدا می‌شوند. در سگ‌­کشی، شخصیت اصلیِ زن در سکانس پایانی به خیانت همسرش به او پی می‌­برد. در چریکه تارا، سردار افسانه‌­ای می‌­رود و تارای تنها در پلانی تماشایی با شمشیر به جا مانده از او به دریا می‌­زند.

در بزنگاه‌­هایی از سینمای بیضایی، شخصیت‌­های زن حاوی قسمی پیش‌­آگاهی از آینده‌­اند که گاه با انذار و گاه با نوید آن را بیان می‌­کنند. مهتاب در مسافران، پیش از سوار شدن به ماشین برای سفر به تهران و شرکت در عروسی خواهرش به سمت دوربین نگاه می‌­کند و از سرنوشت ناگوارشان در آینده خبر می‌­دهد:«ما به تهران نمی‌­رسیم. ما همگی می‌­میریم». عروسی ماهرخ، خواهر مهتاب به دنبال تصادف او و خانواده‌­اش در راه تهران به عزا تبدیل می‌­شود.

در این میان، خانم بزرگ با سوگواری مخالف است و یقین دارد آینه موروثی خانواده که در جریان تصادف گم شده است، پیدا خواهد شد. (آینه در دیگر فیلم‌­های بیضایی از جمله رگبار و چریکه تارا نیز موجد معنایی نمادین است). در انتها نوید خانم بزرگ، بدل به واقعیتی رویاگونه یا رویایی واقعیت­‌گونه می‌­شود و مهتاب به همراه خانواده‌­اش با آینه موروثی در دستانش که تصویر همه را در خود باز می­‌تاباند، به سوی خواهرش می­‌رود و مراسم سوگواری خود را به جشن خواهرش پیوند می‌­زند. در سکانس انتهایی مرگ یزدگرد، همسر آسیابان با شنیدن خبر هجوم اعراب به ایران در طعنه‌­ای تلخ و اشارت­گر به آینده می­‌گوید:«اینک داوران اصلی از راه می رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری تا رای درفش سیاه آنان چه باشد».

مسافران بهرام بیضایی

مسافران

در موقعیت‌­های دیگر، زنان در سینمای بیضایی همواره طالب و کاشف حقیقت­‌اند. در کلاغ در نهایت آسیه است که مسیر کشف حقیقت درباره هویت آن دختر گمشده را هموار می‌­کند. در غریبه و مه، برای نخستین بار رعنا متوجه نقش مرموز به جا مانده بر روی داس غریبه‌­ی ده یعنی آیت می‌­شود. در شاید وقتی دیگر، کیان از حقیقتی که از او دریغ شده اما نمی‌­داند چیست، آشفته خاطر است و پس از کشف آن حقیقتِ کهنه آسوده می‌­شود.

در سینمای بیضایی، زنان همچون پلی میان دیستوپیا و اتوپیا عمل می‌­کنند. همچون اشارتی که امروز و «هست» را به فردا و «باید» رهنمون می‌­کند. آنان آنچه را که ناعادلانه می‌­بینند، می‌­شکنند، خرافه­‌ها و سنت‌­های بدوی را زیر پا می­‌گذارند، خرق عادت می­‌کنند، قالب‌­ها و قراردادها را پس می‌­زنند و با تمام این­ها، متکی به اصول خودنوشته خود هستند. گلرخ کمالی در سگ­‌کشی وقتی از یکی از طلبکاران همسرش، ناصر معاصر می­‌شنود:«اون ارزشش رو نداره. خیلی بهش وفاداری»، می‌­گوید:«من به ارزش خودم فکر می‌­کنم». در جای دیگر از سگ‌­کشی و دیگر آثار بیضایی مانند وقتی همه خوابیم، چریکه تارا یا مرگ یزدگرد، شخصیت‌­های زن مجبور می‌­شوند برای به پیش راندن موضع خود یا فهماندن حرف‌شان به دیگری موقعیتی بر اساس قواعدی که به آن اعتقاد ندارند، خلق کنند. در سکانسی از سگ­‌کشی، نمونه­‌ای از این خلق موقعیت را می‌­بینیم:

گلرخ کمالی به افرندی، طلبکار همسرش:

-این دیلاق [پادوی افرندی] به من چندتا سیلی زده. هر کدوم رو جدا می‌­خرید یا بزنم؟

افرندی به پادو که التماس می­‌کند:

-نمی­‌تونیم بخریم. تحمل کن.

گلرخ کمالی به پادوی افرندی که دست و پا می‌­زند:

-می­‌ترسی، نه؟ تو قابل زدن نیستی بدبخت … نه، گریه نکن بچه. نمی‌­زنمت. تو بدبخت­‌تر از اونی که بفهمی چی به سرت اومده.

به این سان، زنانِ سینمای بیضایی با قواعد بازیِ سلطه نیز بازی می­‌کنند. آنان این قواعد را به هجو و تمسخر می­‌گیرند و گاهی نیز با بر هم زدن توازن سلطه مانند آنچه در بالا اشاره شد، غیراخلاقی و نابه‌­کار بودن آن را به سلطه‌­جو می‌­نمایانند. عدالت برای آنان رنگی از انتقام ندارد. آنان عدالتی را می‌­جویند که در آن آرامش همگان ریشه بدواند. نگرش بیضایی به این سویه خلاقه و آفرینش­گر زنان در مواجهه با جهانِ مفاهیم و معناها در دیالوگی از نمایش‌­نامه پرده نئی آشکار است:

عدالت ما فقط انتقام می‌­گیرد ولی عدالت او [زن] چیزی می‌­آموزد و چیزی می­‌سازد.

زن در چنین نگاهی نمی­‌خواهد زیر بار معناها و هنجارهای مفروض و پیش ساخته برود. پس خود جهان تازه‌­ای از معنا و دلالت پدید می‌­آورد. جهانی که گاه بر جهان بیرونی غلبه می‌­کند و پیروز می‌­شود، مثل باشو غریبه کوچک یا شاید وقتی دیگر و گاه در کشاکش با جهان بیرونی به شکستی تلخ و فرساینده می‌­انجامد، مثل رگبار، سگ‌­کشی یا وقتی همه خوابیم. اما غالبا شکست زن در تقابل با بحران، خود نطفه آگاهی دیگری را در جهان او می‌­بندد. سکانس پایانی سگ‌­کشی این آگاهی برخاسته از شکست را در خود جای داده است:

عیوض: با زخم باید ساخت، طول می­‌کشه ولی خوب می‌شه.

گلرخ: پس آخرش این بود. آخر سگ‌­کشی.

عیوض: گریه می­‌کنی گلرخ خانم؟ اعتناش نکن.

گلرخ: آره عیوض طول می‌­کشه ولی خوب می‌شه.

پی‌نوشت:

[۱] امیری، نوشابه. (۱۳۸۸). جدال با جهل (گفتگو با بهرام بیضایی). تهران: نشر ثالث.

[۲] فینک، بروس. (۱۳۹۷). سوژه لکانی بین زبان و ژوئیسانس. ترجمه محمدعلی جعفری. تهران: نشر ققنوس.

به نقل از فیلم پن

لینک منبع

فینال زودیاک؛ یادداشتی بر قسمت نهایی فصل دوم شب های مافیا: زودیاک
بازماندگان و جنگ بر سر غنایم؛

انتخاب سردبیر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

GIF