0
لطفاوارد شویدیاثبت نام کنیدبرای انجام این کار.

سکانس مرگ داریوش مهرجویی و همسرش، با سکانس‌های مشابه مرگ هنرمندان در این روزها که به روالی مداوم بدل شده تفاوت دارد. او را به شکلی فجیع کشته‌اند. مرگ او یک سکانس تازه به کارنامه‌خوانی متداول پس از مرگ هنرمندان افزوده است. گمانه‌زنی درباره علت قتل؛ کارنامه‌ی زندگی و فعالیت‌های او مانند بسیاری از هنرمندان این سرزمین، مورد غضب است. او از مبدعان موج نوی سینمای ایران، همراه با انقلاب و سپس حامی‌اش در روزهای نخست و سپس در زمره‌ی سینماگران مصالحه‌گر با نظام حاکم بود. او با هیولایی که در آفریدنش نقش داشت سر جنگیدن نداشت. دستکم تا روزهای واپسین که کهولت سن کم‌طاقتش کرده بود.

قتل مهرجویی و قضاوت‌های بی‌رحمانه

چیزی که این روزها به چشم می‌آید نشانه‌هایی از زوال اخلاقی و افول منش انسانی در جامعه‌ای است که تعدد و شدت زخم‌هایی که بر تن و روانش وارد آمده از حد گذشته است. وقتی انسانی، هر انسانی، به چنین شیوه‌‌ی دلخراشی سلاخی می‌شود، هر نفسِ سلیمی بدون تعلل و چون و چرا، نسبت به این اقدام احساس انزجار می‌کند. اما چه کسی ممکن است شانه بالا بیندازد، مکث کند و با پیشانی و ابروهایی که در حالت تفکر فرو رفته‌ بگوید تقصیر خودش بود. یا خودش کار را به اینجا کشاند.

آیا کسی ممکن است بگوید اول باید زندگینامه‌اش را بررسی کنیم تا دریابیم شایستگی آن را دارد که پیگیر ماجرای قتلش باشیم یا نه! تاسف‌بار اینکه بودند کسانی که با مثال آوردن از زندگی او و همراهی‌اش با حکومت یا سکوت در برابر فجایع، کوشیدند از اهمیت پیگیری قتلش بکاهند.

طبق تجربه‌ی این روزها و سال‌ها، وقتی هنرمندی می‌میرد فضایی دو قطبی در میان جامعه پدیدار می‌گردد که در یک سو کسانی قرار دارند که کارنامه و زندگی او را به باد انتقاد گرفته و در سوی دیگر کسانی که او را همچون یک قدیس برمی‌کشند. باید زمان بگذرد تا کارنامه‌ی کاری و زندگی یک هنرمند، به شکلی واقع‌بینانه‌تر مورد ارزیابی قرار بگیرد.

نقد مهرجویی حتی پس از رخ دادن چنین قتلی فجیع، عملی غیراخلاقی یا حتی عجیب نیست. اما موضوع از جایی رقت‌بار می‌شود که قتل فجیع یک انسان، نتیجه‌ی اعمالش دانسته شود. و اسف‌بارتر جایی است که مدعیان روشنفکری یا فعالان حقوق انسانی، مبدع چنین نظریاتی باشند. مثلا آن‌هایی که برعلیه حکم اعدام فعالیت می‌کنندِ یعنی قتل قانونیِ فردی که مرتکب قتل شده را امری مذموم می‌دانند. اما در برابر قتلِ کسی که دیدگاهش یا عملکردش ناهمسو با آنهاست بی‌تفاوتند.

قبلا به اوتیسم فرهنگی اشاره کرده‌ام. افرادی که خود را در یک قالب قرار می‌دهند یا یک جامه، خواسته-ناخواسته بر قامت آنها پوشیده می‌شود. آنها در هر جایی و هر برهه‌ای با آن قالب تعریف می‌شوند. قالب‌های برجسته در جامعه ما که به راست و چپ افراطی موصوف شده‌اند در هر رخدادی، واکنش‌هایی از پیش تعیین شده دارند که قابل پیش‌بینی است. هر وقت هنرمندی می‌میرد این بحث‌ها بالا می‌گیرد.

مهرجویی از جایی به بعد در هیچ کدام از این قالب‌ها جا نگرفت به همین خاطر، مورد ستایش یا سفیدشویی این جناح‌ها قرار نگرفت. هر چند، ستایندگان هنرمند، کوشیدند هر اظهارنظر کوچکی را از جایی بیرون آورده و سند همراهی او با مردم قرار دهند. نظر نگارنده بر این است که مهرجویی پس از هامون، دیگر فیلمساز برجسته‌ای نبود و فیلم قابل تاملی نساخت. بشخصه از آثار مهرجویی تنها فیلم هامون را دوست دارم و گاو هم به نظرم فیلمی برجسته در زمان خود بود. (اجاره‌نشین‌ها را آخرین بار چند دهه قبل دیده‌ام و نمی‌توانم نظر دهم).

او شاید وقتی که چند سال پس از انقلاب با درک آنچه بر سر ایران آمده (که خود او هم در به وجود آمدنش نقش داشته)، وقتی غلامحسین ساعدی و فرانسه را به مقصد ایران ترک می‌گفت، پیش‌بینی کرده بود ماندن در تبعید سرنوشتی تلخ برای او رقم می‌زند مانند آنچه بر سر ساعدی آمد. او انگار تصمیم خود را گرفته بود و از طرفی، کاراکتری جنگنده و ستیزه‌جو نداشت و راه مصالحه را انتخاب کرد. مصالحه با حکومت برای خریدنِ حق زندگی و کار.

با این همه اگر او نگاه شبه فلسفی/عرفانی را در سینمای خود ادامه می‌داد شاید در نهایت به جایگاهی شایسته در سینما دست می‌یافت به عنوان یک فیلمساز صاحب سبک مثل گدار. بعد از بانو، فیلم‌هایش یکی پس از دیگری نشانگر سقوطی بود در دره‌های صلح. نه صلح با خود یا صلح با جهان، که صلح با نظامی سرکوبگر که حرف حق را برنمی‌تابید و فرهنگ را در انحصار می‌خواست. پریشانیِ او در این وضعیت معلق تا حدی بود که نمی‌توانست مضمون عرفانی مدنظر سلینجر را در فیلم پری، درست به کار ببندد.

پری را بعد از خواندن رمان «فرنی و زویی» از نویسنده مورد علاقه‌ام دیوید سلینجر، (که فیلم بر اساس آن ساخته شده بود) تماشا کردم. آن جذبه‌ای که از خواندن داستان به من دست داد با تماشای فیلم به سرگیجه‌ای مهوع بدل شده بود. فرنی دختری بود که به واسطه یک کتاب راه عرفان و ریاضت را در پیش گرفته بود و زویی، برادرش، که با درک احوال فعلی او در پی آن بود که مسیر یا «طریق» را به شکل شایسته‌ای برایش ترسیم کند. فرنی و زویی دو داستان بلند است که کل داستان دوم در خانه‌ای می‌گذشت که این خواهر و برادر به همراه مادر و پدرشان زندگی می‌کردند، مادری که نگران حال دخترش بود که لب به غذا نمی‌زد و گوشه‌ای لمیده بود و بدون اینکه حالش را درک کند سعی می‌کرد برایش دلسوزی کند. اما زویی، دانایی لازم برای مواجهه با خواهر را داشت و در طول داستان به شکلی دایره‌وار – پیرامون خواهرش، در نقاط مختلف خانه‌ای که انگار خواهر در گریز از او می‌پیمود ظاهر می‌شد و با او دیالوگی برقرار می‌کرد.

فیلم اما چنان در سطح می‌ماند که از نظر من کیفیتی در حد فیلم و سریال‌های تلویزیونی می‌یابد. دریافتی از عرفان که اتفاقا در تولیدات نمایشی تلویزیون، نمونه‌های بسیار از آن می‌دیدیم که به دریافت حکومت از مذهب و شعائر/نمادهای دینی نزدیک بود. مهرجویی سعی کرد مواجهه درونی کاراکترها با عرفان را به نسخه ایرانی از طریقت نزدیک کند اما شناخت عامیانه‌ی او از عرفان ایرانی باعث می‌شود موقعیت و بافتار فضای قصه به هدر برود و نتواند به سویه‌های عمیق جدل میان خواهر و برادر نزدیک شود.

مهرجویی با ساختن دو جین فیلم، یکی پس از دیگری، به نمایه‌ی نومیدی از خود بدل شد. او دیگر از فیلمسازی که از ادبیات وام می‌گرفت و دغدغه‌های فلسفی کیرکگارد را وارد سینمایش می‌کرد و سناریوهایش نسخه‌هایی ایرانی از فلسفه و ادبیات غرب بود به تدریج فاصله گرفت تا به سمت کمدی‌هایی مثل مهمان مامان و حتی سخیف‌تر از آن چه خوبه که برگشتی برود و از فیلم ضعیفی مثل سنتوری به فبلم بی‌مایه و مبتذلی مثل لامینور برسد.

اما وجه دیگر مهرجویی که مورد نقد است سکوتش در برابر پیرامون بود. چه در فیلم‌هایش چه در زندگی‌اش، نشانه‌های نقد یا اعتراض به سیستم بسیار کمرنگ است. سیستمی که او مانند سایر روشنفکران دهه ۴۰ و ۵۰ پایش را به ایران باز کرد، از آن ستایش کرد و در مقابل غربی‌ها به زبان خودشان از آن دفاع کرد. او نمی‌توانست مثل اغلب اهالی سینما که سلب مسئولیت با جمله‌ی «من اهل سیاست نیستم» را مشی خود قرار دادند از موضع‌گیری بگریزد. ساختمان اجاره‌نشین‌ها را یادتان می‌آید. تو وقتی در ساختن یا پا گرفتن چنان ساختمانی که هر لحظه یک خرابی در آن جان ساکنانش را به خطر می‌اندازد حتی به اندازه تشویق دیگران به سکونت در آن نقش داشته باشی، نمی‌توانی از اظهار نظر درباره جان باختن ساکنانش خودداری کنی. دستکم یک نفر در واحدی از این ساختمان هنوز جانش در خطر است که به واسطه‌ی اعتماد به تو و تضمین تو، آن واحد را اجاره کرده است.

مهرجویی اهل نزاع و ستیزه‌جویی نبود و با نظام مصالحه کرد که بتواند بماند، زندگی کند و فیلم بسازد. او وقتی به ایران بازگشت، در وضعیتی که شوهرخواهرش اعدام و خواهرش زندانی شده، خطری بزرگ را به جان خرید. او به واسطه‌ی سازش توانست فیلم بسازد و این انتخاب او بود، مثل خیلی‌های دیگر. بعضی‌ها هم بودند که سازش نکردند و بیش از یک دهه نتوانستند فیلم بسازند. آیا ما می‌توانیم انتخاب او را در چنان شرایطی محکوم کنیم؟

او از اظهارنظر درباره فجایعی که در سال‌های اخیر گریبان مردم ایران را گرفت خودداری کرد. همان کشوری که او برای ماندن در آن، خطر را به جان خرید. حتی در بحبوحه‌ی جنبش مهسا، در برابر پرسش با بی‌تفاوتی می‌گریزد و یا به خبرنگاری که او را با پرسشی به چالش می‌کشد می‌تازد که چرا بحث را به سمت سیاست کشانده. اما وقتی مجوز فیلمش را نمی‌دهند و او آن‌چنان برمی‌آشوبد باز همین مردم هستند که از او حمایت می‌کنند و با موج همراهی خود راه را برای نمایش فیلمش هموار می‌کنند.

حال از سوی دیگر، برخی می‌کوشند با اتکا به چند صحنه، مدعی شوند که او منتقد حکومت بوده است. در یک صحنه از مستندی که حسن صلح‌جو درباره مهرجویی ساخته (و قسمت‌هایی از آن به بهانه مرگش در بی‌بی‌سی پخش شده) کلاهش را در آب می‌اندازد و می‌گوید «این کلاهی که ۴۰ سال سرمون گذاشتن رو دیگه نمیخوام». اما او در همان سال‌های اولیه از این کلاه خبردار شده ولی سال‌ها «کلاه به سر» گذشت و او در سنین کهنسالی تازه به این امر اقرار می‌کند. چند جمله‌ای که او در این مستند ذکر می‌کند او را به یک هنرمند معترض یا منتقد بدل نمی‌کند. و یا فریادهایی که از سر درد به خاطر مجوز فیلمش بر سر مسئولان و اشباح پشت پرده می‌زند. اما آیا این چند جمله و آن فریاد از سر درد می‌تواند بهانه‌ای برای حذف وحشیانه‌اش باشد؟ تجربه نشان می‌دهد که هیچ بعید نیست.

 

مهرجویی گرچه رفیق صمیمیِ نویسنده‌ی اولترا چپ‌گرایی مثل ساعدی بود اما دستکم پس از انقلاب، هیچ گرایشات چپ‌گرایانه‌ای در او نمی‌بینیم. همین کافی است تا چپ‌های ایران، علاقه‌ای به گرامی‌داشتِ او یا تطهیرش نداشته باشند. اما این رابطه‌ی قدیمی البته باعث نمی‌شود که راست‌های افراطی به او نتازند. او تن‌اش به تن چپ خورده پس عنصری آلوده است. بدتر از آن، در جایی از انقلاب (۵۷) دفاع کرده، پس متهم است. آیا مرگی چنین فجیع شایسته‌ی فردی با چنان اشتباهاتی است؟

از سوی دیگر، سوژه‌ی دیگری هم در این میان وجود دارد که چپ‌ها را بیازارد. مساله‌ی کمپین برعلیه حضور مهاجران غیرقانونی و لهجه‌ی غیر ایرانی مهاجمی که بنا بر استوری وحیده محمدی‌فرد (همسر مهرجویی) احتمالا در شب قبل از حادثه او را تهدید کرده. موج افغان‌ستیزیِ راه افتاده در فضای اجتماعی، آیا اتهامی را متوجه مهرجویی و همسرش می‌کند؟ جریان‌های افراطی در هر دو سو، دلایلی می‌یابند که از انزجار مردم نسبت به این قتل فجیع بکاهد.

در جریان حمله حماس به اسراییل و درگیری‌های پس از آن شاهد بودیم طیف‌های متفاوتی در جامعه ایران، درست برحسب قالبی که برای خود تعریف کرده و چارچوبی که در آن قرار دارند موضع‌گیری کرده‌اند. طیف‌هایی که وقتی برعلیه حماس و حمله تروریستی‌اش موضع می‌گیرند، در کل فلسطینی‌ها را با حماس یک کاسه کرده و اسرائیل را به کلی تطهیر می‌کنند و در سوی دیگر، گروهی که وقتی فلسطین را طرفِ مظلوم و برحقِ ماجرا می‌دانند اقدامات حماس را نیز کم‌اهمیت جلوه داده و یا فجایع را لاپوشانی می‌کنند.

در موضوع مهاجران افغان نیز این امر قابل مشاهده است. گروهی حتی از اطلاق انگ نژادپرستی نهراسیده و به کل افغان‌ها را مورد هجمه‌های غضب‌آلود قرار می‌دهند و گروه دیگری که به شکل مبالغه‌آمیزی، مهاجرین را مورد حمایت قرار می‌دهند.

غلبه‌ی مواضع و باورهای ایدئولوژی‌محور و جا گرفتنِ افکار انسان در درون یک چارچوب صلب و بی‌انعطاف، می‌تواند یک جامعه را دچار افول انسانی و زوال اخلاقی کند. وقتی مواضع ایدئولوژیک‌ات تو را وامی‌دارد طرف فلسطین باشی، از جنایات گروهی از آنها چشم‌پوشی می‌کنی و سعی می‌کنی هر فعل نادرستی که از آنها سرمی‌زند را توجیه کنی. عکس آن نیز صادق است تا جایی که حتی کشور قدیمی فلسطین و اشغال آن را انکار می‌کنی!

و یا در موضوع مهاجرین افغان، مسئولیت حکومت را فراموش می‌کنی و از پیچیدگی وضعیت غافل می‌شوی چون ایدئولوژی سعی می‌کند همه چیز را برایت ساده کند. هر که طرف ماست با ماست و هر که در مقابل ماست دشمن ماست. برای حکومت‌های توتالیتر، این گروه‌های افراطی و جدال‌شان با هم، یک نعمت بزرگ خدادادی به شمار می‌رود. حال تصور کنید مخالفان این حکومت شامل دو طیف بزرگ از این افراطی‌ها باشند. خوشا به حال حکومتی که جنگ میان مخالفانش، از جنگ با او بزرگ‌تر شود.

در مورد مهرجویی اما این بی‌مهری از هر دو جانب دیده می‌شود. به لحاظ انسانی، فارغ از زندگی و کارنامه‌ی مهرجویی و همسرش، آن‌چه اهمیت دارد یافتن مسببان و عاملان و علت قتل این دو انسان است.

 

 

 

 

پدرخوانده و زودیاک؛ مقایسه دو ورژن از ریالیتی شوی مافیایی در نمایش خانگی
چگونه می‌توان در دنیایی آکنده از بحران، اخلاقی زیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

GIF