0
لطفاوارد شویدیاثبت نام کنیدبرای انجام این کار.

 

انسان گرگ انسان است یا انسان مانند لوح سفیدی پا به جهان می‌گذارد و بعدتر سر و شکل می‌گیرد؟ آیا واقعیت چیزی میان این دو است؟ گروهی از فلاسفه و روانشناسان انسان را ذاتا بدسرشت می‌دانستند و تنها ابزار مهار انسان را حس گناه و عذاب وجدان تلقی می‌کردند. توماس هابز که جمله انسان گرگ انسان است به او نسبت داده شده و بعدتر زیگموند فروید سردمداران این نگاه به انسان بودند. گروهی دیگر مثل روسو و بعدتر پیاژه و گلبرگ بر این باور بودند که انسان بر حسب تجربه‌های زیستی و شناختی و تقلا برای سر و شکل دادن به طرحواره‌ها و تعادل جویی بر پایه کنجکاوی ذاتی سر و شکل می‌گیرد. در این بین دیدگاهی دیگر هم برجسته بود و هست.

دیدگاهی که انسان را نه نیک سرشت و نه بدسرشت می‌داند و بر این باور است که انسان بر اساس اصول یادگیری اجتماعی و بر پایه پاداش‌ها و تنبیه‌ها تربیت می‌شود. جان لاک که صاحب نظریه لوح سفید است، یکی از پایه گذاران این دیدگاه بود و بعدتر پیروان نظریه یادگیری اجتماعی بر پایه این دیدگاه به مطالعاتشان در مورد انسان و شیوه یادگیری و رشدش ادامه دادند. انجمن برف بر پایه کنکاش در دل این نظریات در مورد ذات انسان شکل گرفته به انضمام یک اصل و آن اصل بقا است. فیلم با تکیه بر یک داستان واقعی تلاش کرده تا انسان را با لایه‌هایی از وجود حقیقی فطری‌اش روبرو کند! فیلم بنا را بر این باور قرار داده که هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. به قول آن دیالوگ معروف در فیلم پدرخوانده، هرکسی یک قیمتی دارد.

فیلم انجمن برف

قیمت انسان‌ها به اندازه میزان احساس خطر مرگ و نیستی و نابودی تعیین می‌شود. هرچه این خطر شدت بیشتری پیدا کند و انسان‌ها توان تحمل بیشتری نسبت به آن داشته باشند، قیمت اخلاقی بالاتری پیدا می‌کنند. اما در نهیات غالب انسان‌ها بر سر یک قیمت توافق می‌کنند و برای زنده ماندن و نمردن خودشان دست به هر کاری خواهند زد. داستان فیلم مربوط به رخدادی واقعی در خطوط هوایی اروگوئه است. رخدادی که منجربه سقوط یک هواپیما در دل کوه‌های برفی آمریکای جنوبی شد. در ابتدا گمان می‌رفت که تمام مسافران هواپیما کشته شده‌اند اما واقعیت چیز دیگری بود. تعدادی از مسافران جان سالم به در برده از این سقوط، هفتاد و دو روز را بدون آب و غذا در دل سرمای کوهستان سر کردند تا اینکه در نهایت تعدادی از آن‌ها نجات پیدا کردند و بسیاری‌شان مردند و یا خورده شدند! بله، خورده شدند. تبدیل به غذای بازماندگان شدند.

پی ریزی و سرمایه‌گذاری محتوایی فیلم روی دوش همین روند دلهره‌آور و دلخراش انجام شده است. اما چه فرآیندی رخ می‌دهد که انسان‌های بازمانده تصمیم می‌گیرند از بقایای بدن همراهان در آغوش مرگ خسبیده‌شان تغذیه کنند؟ چه کسانی با چه شرایط روحی و روانی و فیزیکی‌ای تن به چنین تصمیمی می‌دهند؟ آیا هر انسانی در این موقعیت قرار بگیرد بین مردن و خوردن گوشت بدن همراهانش، دومی را انتخاب می‌کند؟ آیا انسان پیش از آنکه در این موقعیت قرار بگیرد می‌تواند رفتار مسافران این هواپیما را قضاوت کند؟ آیا امتناع کردن از خوردن گوشت تن مردگان همراه، و انتخاب مرگ در اثر گرسنگی اقدامی اخلاقی و عاقلانه است؟ بهترین تصمیم در این موقعیت چیست؟ آیا اصولا رسیدن انسان به مرحله در خطر دیدن بقا منجر به یک رفتار واحد می‌شود؟ اگر چنین باشد، مفهوم انسان و انسانیت و حیوان و رفتار حیوانی چگونه جمع بسته می‌شود؟ آیا رسیدن به مرحله مرگ و زندگی انسان ناطق، متفکر و سخنگو را به چیزی شبیه سایر حیوانات بدل می‌کند؟ آیا بر این مبنا نظریه تکامل داروین و قانون بقای اصلش تایید می‌شود؟ یا از منظری دیگر این سوال مطرح می‌شود که آیا تمام انسان‌ها در مرحله مرگ و زندگی رفتاری مشترک و غریزی را بروز می‌دهند؟ آیا باید بر این باور باشیم و دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد و تمام انسان‌ها در نهایت وا می‌دهند و تن به خوردن مردار می‌دهند؟ و یک سوال مهمتر. این همه سوال چرا باید بعد از تماشای یک فیلم در ذهن متبادر شود؟ یک پاسخ کوتاه. به دو دلیل اول اینکه موضوع و موقعیت فیلم کاملا خاص و منحصر به فرد است و طبیعتا این جنس از ناشناختگی و دردآور بودن، سوالات مبنایی بسیاری را رقم می‌زند. این سکه اما روی دیگری هم دارد. فیلم بیش از آنکه به درون مایه و شخصیت‌ها بپردازد، درگیر شکل و تکنیک فیلمسازی شده است.

سکانس سقوط هواپیما در دل کوه‌های برفی از نظر اجرا چنان جذاب است که می‌توان آن را برای آموزش کارگردانی مورد استفاده قرار داد. اما انتخاب روش روایت شکلی برای داستانی که بارها و بارها روایت شده و حتی پیشتر فیلمی بر اساس آن ساخته شده است، چه مزیتی می‌تواند داشته باشد؟ قطعا مخاطب در مواجهه با این موقعیت بیش از آنکه دنبال جذابیت‌های تصویری برود (که البته در سینما یک ضرورت است) سراغ لایه‌های درونی شخصیت‌ها و موقعیت هر را می‌گیرد. به یک دلیل ساده. چه اتفاقی می‌افتد که این افراد و دوستان به نقطه‌ای می‌رسند که گوشت تن همراهانشان را می‌خورند تا زنده بمانند؟ فیلم برای این سوال پاسخی در خورد ندارد. بلکه صرفا به این اصل که انسان در مرحله به خطر افتادن بقا دست به هرکاری خواهد زد، اکتفا می‌کند.

غافل از اینکه کار سینما و روایت‌گری داستان، بیان کلیات و کلی گویی نیست. چرا که کلیات و قواعد کلی را بارها در کتاب‌ها خوانده ایم. چیزی که عامل جذابیت می‌شود، به چالش کشیدن باورها و گزاره‌های کلی و ذهنی و عادت شده است. اینجاست که کشش دراماتیک و کشمکش میان فیلم و مخاطب رقم می‌خورد. فیلم بیش از آنکه به ساختار روایت بپردازد، مجذوب هیجان نهفته در ایده دو خطی داستان شده است و از بسط و گسترش آن غافل شده است. هیچ لایه برداری و سفر به درونی در کار نیست. هر چه هست هیجان لحظه‌ای مبتنی بر تکنیک کارگردانی است و بهره گیری از کلیه داشته‌های ذاتی خود موقعیت مستند. که خب داستانش را در روزنامه‌ها و نشریات و ویکی پدیا می‌توان جشتجو کرد. پس کار سینما در این بین چیست؟ احتمالا پاسخ فیلمساز این است که صرفا ایجاد هیجان و سرگرمی. نتیجه اینکه همچنان بهترین فیلم کارگردان خوش ذوق اسپانیایی همان فیلم «یتیم خانه» است که در فضای سینمای وحشت تولید شده و یکی از خوب‌های این ژانر در طول سالهای اخیر است. نتیجه مهمتر آنکه فیلم حتی نزدیک ارائه پاسخ به سوالات مبنایی و ازلی در مورد انسان نمی‌شود. فیلم تصمیم گرفته در سطح بماند و خب در نتیجه سطحی هم باقی مانده است.

 

لینک منبع

Society of the Snow 01
نقد و بررسی فیلم لتجمن برف Society of the Snow 2023
چکیده ارزیابی
امتیاز خوانندگان۰ رای
نقاط مثبت
نقاط منفی
۴.۸
امتیاز منتقد
هم‌نگار؛ کامل‌ترین پلتفرم هوش مصنوعی با به روزترین قابلیت‌ها برای کاربران ایرانی
20 تا از بهترین فیلم های گنگستری کره‌ای که نباید از دست بدهید!

انتخاب سردبیر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

GIF

امتیاز نهایی