0
لطفاوارد شویدیاثبت نام کنیدبرای انجام این کار.

مرگ ابراهیم گلستان؛ بهانه‌ای برای جاری شدن دوباره سیلاب خشم

دوستی نزدیک چند سال پیش تعریف می‌کرد به بهانه بزرگداشت کاوه گلستان، قرار مصاحبه‌ای با ابراهیم گلستان را (برای بی‌بی‌سی) گذاشته بود و وقتی با وی برخورد کرده بود بسیار شگفت‌زده شد. ابراهیم گلستان نه تنها حاضر به مصاحبه نشد بلکه با لحنی زننده گفته بود: «خانم به جای این که سراغ مردگان بروید راجع به زندگان بنویسید. او که مرده است و رفته است. اما من هنوز هستم. – نقل به مضمون»

دوستم همان زمان تلفنی موضوع را برایم نقل کرده بود و بسیار آزرده بود که فردی درباره فرزندش این گونه بی‌احساس سخن بگوید. به او گفتم گلستان اخلاق خاصی دارد و دلگیر نشو. همه از این اخلاق او خبر دارند. چند وقت بعد مطلبی از لیلی گلستان خواندم و دریافتم این تندخویی او باعث شده حتی دخترش با او قطع رابطه کند.

ابراهیم گلستان یکی از روشنفکران تاثیرگذار ایران در دهه چهل شمسی است و با اینکه آثار زیادی از او منتشر نشده، اما نقش ویژه‌ای بر روشنفکران پس از خود داشته است. آثار او شامل داستان، رمان، فیلم مستند و داستانی می‌شود و مدتی نیز عکاسی و روزنامه‌نگاری کرده است. رابطه عاشقانه او با فروغ فرخزاد، یکی از پر حرف و حدیث‌ترین رخدادهای شخصی در محافل روشنفکری ایران بوده است. نقد و نظرات روشنفکران معاصر درباره این دو نفر، از نقد صریح و نفرت‌پراکنی تا ستایش متغیر است. احمدرضااحمدی درباره این سخنان عنادورزانه گفته است:

یکی از شاعران معاصر به من می‌گفت: این چه هنرمندی است که نه سیگار می‌کشد، نه تریاک می‌کشد، نه عرق می‌خورد؟! این بود قضاوت روشنفکران ما دربارهٔ او. در عوض گلستان نه به کسی باج می‌داد و نه از کسی حساب می‌برد. چون پاکِ پاک بود.

خود گلستان هم جایی به رضا براهنی می‌تازد که دو روز قبل از مرگ فروغ مطلبی منتشر کرده بوده پر از فحش و فضیحت درباره فروغ. اما پس از مرگش ورق برگشت و همین فرد مقاله‌ای ستایش‌آمیز درباره فروغ نوشت.

اما جدای از نقدهای روشنفکران به گلستان، خود گلستان هم در مصاحبه‌های خود، بسیاری از شاعران، نویسندگان و روشنفکران را مورد انتقاد قرار داده و به آنها می‌تازد. این موضوع را در مورد بسیاری از روشنفکران دیگر نیز می‌توان دید که غالبا درباره دیگران نظراتی نامهربانانه مطرح کرده‌اند. آنها یکدیگر را به انواع و اقسام خطاها و رذیلت‌ها متهم کرده‌اند. البته هنرمندان و نویسندگان هم مثل تمام انسان‌های دیگر می‌توانند خطا یا اشتباه کنند. آنها قدیس نیستند. موضوعی که این یادداشت قصد دارد به آن بپردازد نگاه سیاه و سفید به روشنفکران ایرانی است. نگاه و زاویه دیدی که پس از مرگ هر کدام از آنها شدت بیشتری می‌یابد.

پس از مرگ ابراهیم گلستان هم مانند زمان مرگ براهنی شاهد موجی از خشم و نفرت از یک سو، و ستایش و مبالغه از سوی دیگر بوده‌ایم. مخاطبانی که در شبکه‌های اجتماعی، این روشنفکران را از عرش تا به فرش در آمد و رفت قرار داده‌اند. گروهی به حکم سر و ته یک کرباس، تمام روشنفکران زمان شاه فقید را در یک پکیج گنجانده و دهان فضاحت‌گوی به روی آنان گشوده‌اند. گروه دیگری، این روشنفکران را دارای هاله‌ای نورانی دانسته‌اند که گرد و غبار و ترهات مشتی نادان را بدان راه نیست – به حکم آن‌که دریا به قطره‌ی نجاست آنان آلوده نگردد.

خطاهای روشنفکران و واکنش‌های جامعه

بنده‌ی نگارنده که چندین صباح است به حکم برادر گرامی، جناب آلبر کاموی عزیز، و پیرو خطابه‌ی نوبل ایشان، به پژوهش در باب تعهد هنرمندان پرداخته‌ام، دریافته‌ام نه در ایران، که در تمام جهان نمی‌توانی نویسنده، هنرمند، فیلسوف یا روشنفکری را بیابی که همچون یک قدیس، زندگی پاک و منزهی داشته باشد. چه بسا که خود همان قدیسان هم، از خطا و آلودگی مبرا نبوده‌اند. و حتی چه بسا که خود جناب آلبر کامو هم، اگر در زندگی‌شان دقت بیشتری صورت گیرد، از این فقره مبرا نباشند که البته بنده هنوز جرات چنین کاری را نیافته‌ام.

زمانی که دریافتم فیلسوف گرانقدری مثل مارتین هایدگر، در دفترچه سیاه خود تا چه حد سیاه‌کار بوده، و افکار نژادپرستانه‌ای حتی افراطی‌تر از خود هیتلر در باب یهودیان داشته و البته زمانی هم از حزب نازی حمایت کرده است، پیش خود به دنبال قرابت و مناسبتی میان افکار ناب صاحبِ «هستی و زمان» و آن نظرات مشعشع ضدانسانی می‌گشتم. البته چندان مشکلی با نظربازی آقای ژان پل سارتر، به همراه همسر گرامی‌شان بانو سیمون دوبووار و ارتباط‌شان با نوجوانان دل‌انگیز نداشتم. همچنان که برای چپ اروپاییِ آن دوران، آزادی جنسی از آزادی سیاسی جدا نبود، چنین چیزهایی البته در میان روشنفکران آن دوره دور از ذهن نبود.

اگر بخواهیم به سراغ نویسندگان یا فیلسوفانی که از تباهیِ مطلقِ کمونیسم استالینی حمایت می‌کردند برویم که باید یک قطار نام ردیف کنیم. اما فقط اشتباهات سیاسی، یا خطاهای استراتژیک نبود، که بسیاری از این روشنفکران و نویسندگان، حتی به چیزی که خود می‌نوشتند نیز پای‌بند نبودند. به هر روی اگر با ریزبینی به سراغ زندگی هنرمندان برویم از فساد اخلاقی گرفته تا خطاهای انسانی در آن به وفور خواهیم یافت. همه‌ی این باریک‌بینی‌ها و پژوهش‌ها دست‌کم مرا به این باور رساند که هیچ‌کس – حتی خود قدیس‌ها هم – قدیس نیستند.

اما چه می‌شود که خطای روشنفکران می‌تواند تا این اندازه دافعه اجتماعی و گسترده ایجاد کند در حالی که میزان اثرگذاری خطاهای دیگران، حداکثر تا محیط و افراد اطراف‌شان محدود می‌شود!؟ زمانی که تاریخ ایران – به قلم نویسندگان غربی – را مطالعه می‌کردم از این درشگفت می‌شدم که چطور محققان اروپایی چنین به واسطه تجزیه و تحلیل منابع مختلف، کوشیده‌اند تاریخی تقریبا دقیق از اقوام و دوره‌ها و نحله‌هایی که در ایران می‌زیستند به دست دهند اما وقتی به جریان تاریخ‌نگاری تحلیلی خودمان نگاه می‌کردم شک نداشتم که تا صد سال آینده هم چنین جریانی به وجود نخواهد آمد. ما هنوز از حب و بغض نسبت به تاریخ رویدادهایی که در ده‌ها قرن پیش رخ داده بیرون نیامده‌ایم.

علت چیست که ما می‌کوشیم تیره‌روزی امروز خود را به پای پیشینیان‌مان بنویسیم!؟ از این دست گزاره‌ها کم نشنیده‌ایم: «علت تیره‌بختی امروز ما از همان زمان حمله اعراب آغاز شده و از آن پس یک روز خوش ندیده‌ایم و تمام شکوه و اقتدار ایرانی‌مان بر باد رفت». «این روشنفکران آن زمان بودند که با نابخردی ما را به چنین گردابی افکندند». «مذهب! علت همه مصایب جامعه ایرانی مذهب و خرافه‌های دینی مذهبی‌ها است». «فلان شخص و فلان حزب چون هیولایی بر گرده‌ی ایران نشستند و به تباهی‌اش کشاندند». سرچشمه این تحلیل‌های عامیانه، کتاب‌هایی است که نویسندگان، تاریخ‌نگاران و روشنفکران ما نوشته‌اند. آنها در تحلیل‌های خود، به دنبال علت تیره‌روزی و مصائب امروز جامعه ایرانی گشته‌اند و پاسخ‌شان برای مخاطب، گزاره‌هایی ساده برای انگاره‌هایی پیچیده بود.

به نظر می‌رسد فرهنگ ما دچار نوعی اوتیسم تاریخی شده. ما در گذشته‌ی خویش وامانده‌ایم و قادر به خلاصی از آن نیستیم. البته در شکلی کلی‌تر باید بگوییم این مساله منحصر به ایران نیست و بخش بزرگی از خاورمیانه را نیز در برمی‌گیرد. مثلا جنگ میان شیعه و سنی و یا گرایشات مختلف مذهبی که در میان افراط‌گرایان بنیادگرا وجود دارد که منشا آن یک نزاع در گذشته‌ای دور است. جدال میان گروه موسوم به سلطنت‌طلبان با مخالفان پهلوی، دهه‌ها پس از نابودی سلطنت پهلوی را نیز می‌توان در ذیل همین موضوع دسته‌بندی کرد.

این جدال‌ها موجب شده هنوز نتوان به شکلی علمی و تحلیلی، به دور از حب و بغض و جنگ و جدل، به تاریخ دوران پهلوی پرداخت. این جنگ و جدل‌ها به شکل بحث و استدلال نیست و بیشتر اوقات سیلی از خشم را در میان دو طرف ماجرا می‌انگیزد. علت این حساسیت، تعصب و خشونت در مواجهه با موضوعی تاریخی از کجا سرچشمه می‌گیرد؟

به نظر می‌رسد فوران خشم اجتماعی نسبت به روشنفکران گذشته از آن جایی نشات می‌گیرد که مردم درمانده در باتلاقِ «اکنون»، گزیری از چنگ زدن به چهره‌ی دیروز ندارند چرا که با باتلاق نمی‌توانند بجنگند و هر تلاشی برای رهایی آنها را گرفتارتر می‌کند. چیزی که آنها را فروگرفته، قرابتی با آنها ندارد پس ناچارند به کسانی یورش ببرند که از جنس آنها هستند و زبان‌شان را می‌فهمند.

تصور کنید که زامبی‌ها به شهر شما یورش آورده و بر آن تسلط یافتند و همه چیز را در اختیار گرفتند. شما نمی‌توانید با آنها بحث و جدل کنید حالا که بر شما حکومت می‌کنند رفتار بهتری داشته باشند چرا که آنها زبان شما را نمی‌فهمند و اصولا زبان نمی‌فهمند. شما ناچارید درد و رنج خود را بر آنانی حواله کنید که به اندازه کافی از دروازه‌های شهر مراقبت نکردند تا گرفتار زامبی‌ها نشوید. آنهایی که قدرت این کار را داشتند اما با نابخردی و سهل‌انگاری، یا کوچک‌شماری دشمن، سرزمین شما را گرفتار سیاهی کردند. اما آیا می‌دانید خود شما، همان قدر که به گذشتگان خرده می‌گیرید و بر آنها می‌تازید، در معرض قضاوت آیندگان هستید!؟

برای بررسی واکنش‌های خشم‌آلود نسبت به خطاهای روشنفکران ایرانی، ناگزیریم با ذکر نمونه‌هایی، یک بستر برای موضوع مورد بحث ایجاد کنیم تا بتوانیم با دقت بیشتری مساله را مورد کندوکاو قرار دهیم.

تجویز بهشت برای دیگران؛ گزینش جهنم برای خود

جرج برنارد شاو پس از بازدید چند روزه‌اش از شوروی و ملاقات با استادان و اندیشمندان روس به مجیزگویی از استالین و برنامه‌های او پرداخت. او شوروی را «مملکت آینده» نامید. شاو در پاسخ به این پرسش که پس چرا در این مملکت باقی نمی‌ماند، گفت: انگلیس به واقع جهنم است، ولی من گناهکار پیری هستم که محکومم در جهنم ساکن باشم. (رادزینسکی ،۱۳۹۵؛ ۲۸۸)

برتولت برشت یکی از ستایشگران کمونیسم استالینی که دو بار هم از شوروی بازدید کرده بود در نهایت تصمیم می‌گیرد در آمریکا اقامت کند. در اسناد فاش شده از زمان استالین، همین اقدام برشت به همراه مسایلی دیگر باعث شده بود که به رغم ستایش‌های بسیاری که این هنرمند مشهور از حکومت شوروی کرده بود، کارگزاران حزب، او را «عنصری مشکوک» قلمداد کنند و از انتشار کتاب‌های او جلوگیری کنند.

البته همه مشاهیرِ ستایشگر شوروی، که این کشور را تجسمی از بهشت سوسیالیستی می‌دانستند، جهنمِ کشورهای سرمایه‌داری را برای اقامت‌شان انتخاب نمی‌کردند. برخی از آنها که تصمیم می‌گرفتند دورنگی را کنار نهاده و «در آرمان خود پراتیک باشند»، مثل کارولا نهر، بازیگر پیشروی آلمانی، برای زندگی از آلمان هیتلری در سال ۱۹۳۴ به شوروی گریختند. این بازیگر که در زمان بازدید برتولت برشت از شوروی، اشعار او را دکلمه کرده بود به سرنوشتی مشابه هم‌قطاران خود دچار شد. او را به همراه همسرش دستگیر کردند. همسرش بلافاصله تیرباران شد و خود او که به ۱۰ سال تحمل گولاک (اردوگاه اجباری کار در زمان شوروی) محکوم شد و در همان اسارت درگذشت.

شاید به همین دلیل بود که بسیاری از روشنفکران، که شوروی زمان استالین را قبله‌ی آمال خود می‌دانستند حاضر نبودند در این بهشت زمینی زندگی کنند و اغلب اقامت در کشورهایی مثل آمریکا، که قطب مخالف شوروی محسوب می‌شد را انتخاب می‌کردند. اگر به تاریخ آن دوران دقت کنید پافشاری عجیبی از جانب روشنفکران بر نظرات و دیدگاه‌های نادرست‌شان می‌بینید. بسیاری از آنها یا پس از بازدید از شوروی و یا به واسطه اطلاعات دست دوم، پی برده بودند که چه فجایعی در شوروی در حال انجام است. اما نه تنها در برابر آن سکوت می‌کردند بلکه در بسیاری از مواقع به توجیه آن می‌پرداختند. شاید علت این امر را در «مورد عجیب رومن رولان» بتوانیم دریابیم.

رومن رولان از جمله کسانی بود که پس از بازدید از شوروی، حقیقت را درباره این بهشت جعلی و فریبکارانه دریافته بود. اما از ستایش شوروی دست برنداشت. گرچه یادداشت‌هایی از خود به جا گذاشت که سفارش کرد تا ۵۰ سال بعد منتشر نشود. او در دفتر خاطراتش که سال‌ها پس از مرگش منتشر شد نوشت: «احساس می‌کنم چگونه درد و آشفتگی وجودم را فرا می‌گیرد. من نیاز به گفتن و نوشتن در این‌باره را در خود سرکوب می‌کنم.»

رولان درباره این پرسش که چرا حقیقت را پنهان کرده در این یادداشت‌ها چنین پاسخ می‌دهد: «زیرا دشمنان عنان گسیخته در فرانسه و سراسر جهان از کلمات من به عنوان سلاح [علیه سوسیالیسم] استفاده خواهند کرد.» (همان: ۳۹۵)

چرا این موارد را مطرح کرده‌ام؟ یکی از سوالات مهمی که نسل امروز و منتقدانِ روشنفکران گذشته مطرح می‌کنند همین است: چرا روشنفکران چپ‌گرای ایرانی، غالبا اقامت در کشورهای سرمایه‌داری را ترجیح داده‌اند و به سراغ اقامت در سرزمین‌های سوسیالیستی که قبله‌ی آمال‌شان بود و برای جامعه تجویز می‌کردند نرفتند. در واقع این دسته از منتقدان گزاره‌ای اخلاقی را مطرح می‌کنند. آنها از روشنفکران ایرانی، که سرزمینی به نام ایران را به خاطر باورها و گرایشات سیاسی خود، دچار یک انقلاب کرده و ساختار سیاسی آن را زیر و رو کردند می‌پرسند چرا حاصل دست‌رنج و کوشش‌های خود را وانهاده و گریخته‌اند؟ مضاف بر این، چرا نتیجه‌ی کارهای خود را گردن نمی‌گیرند و همچنان ادعای‌شان این است که افکار و باورهای آنها دارای هیچ خلل و نادرستی نبوده اما نتیجه‌ی کار به انحراف کشیده و آن‌چه آنان به دنبالش بودند تحقق نیافته است؟

در این مطلب، به برخی از سوالاتی که پاراگراف بالا ممکن است به ذهن متبادر سازد پاسخ داده می‌شود. این‌که ثمرات کوشش‌ها و مجاهدت‌های روشنفکران (خصوصا چپگرای) ایرانی در نقد صریح و بهتر است بگویم مبارزه ناسازشکارانه علیه رژیم شاه اثر مستقیمی بر وقوع انقلاب ۵۷ داشته، بررسی مورد رضا براهنی تا حد خوبی راهگشاست. گرچه نمی‌توان به طور قطع اظهار نظر کرد اما اگر نوشته‌ها و نقدها و کوشش‌های نویسندگان، شاعران و هنرمندان ایرانی با آن شدت در داخل و خارج ایران برعلیه حکومت پهلوی وجود نداشت، احتمال وقوع انقلاب در سال ۵۷، تا حد زیادی کاهش می‌یافت.

نکته دیگر آن‌که اگر به نتیجه‌ی آن کوشش‌ها – یعنی انقلاب ۵۷ – و ثمرات آن بنگریم، آیا باید افرادی که مسبب اصلی آن رخداد بودند را به پرسش گرفت!؟ افرادی که نه تنها خطای خود را دستکم در شکل و فرم مبارزه نمی‌پذیرند بلکه همچنان ضدیت و تعارض‌شان با رژیم پهلوی، بیش از مخالفت با نظام حاکم فعلی است.

بررسی یک نمونه؛ واکنش غربی‌ها به اندیشه‌های نژادپرستانه هایدگر

بنابراین با توجه به نمونه‌هایی که در سطور گذشته درباره سکوت روشنفکران غربی درباره جنایات استالین ذکر کرده‌ام، همین سوال باید از جانب نسل‌های بعدی روشنفکران غربی نیز مطرح شده باشد. آیا آنها نیز هنرمندان، نویسندگان و روشنفکران خود که علیرغم مشاهده حقیقت، درباره‌اش سکوت کرده و حاضر نشدند از باورهای نادرست خویش دست بکشند را این چنین محاکمه می‌کنند؟

البته یافتن پاسخ برای این پرسش نیازمند پژوهش‌های بسیار است. اما به طور نمونه‌ای تا جایی که من بررسی کرده‌ام، مثلا در مورد هایدگر، که پس از انتشار یادداشت‌های شخصی‌اش موسوم به دفترهای سیاه (نامی که خود او برگزیده بود) اندیشه‌های تکان‌دهنده این فیلسوف شهیر برملا شد، رویکردهای متقاوت و متناقضی از جانب اندیشمندان، روشنفکران و دانشجویان غربی و همچنین هواداران پیشین هایدگر به وقوع پیوست.

پیش از انتشار دفترهای سیاه، بسیاری از اهل اندیشه گرایش هایدگر به نازیسم در ابتدای قدرت‌گیری‌شان را یک اشتباه زودگذر توصیف می‌کردند، چه آنکه جهت‌گیری هایدگر در ابتدای جنگ تغییر می‌کند و از نازیسم روی‌گردان می‌شود. حال با انتشار دفترهای سیاه مشخص می‌شود که روی گرداندن هایدگر از هیتلر و فاشیسم او، نه به خاطر جنایات این حزب، بلکه به خاطر این بوده که هایدگر اعتقاد داشت نازی‌ها درباره هدف عالی‌شان که همانا نابودی یهودیان بود به اندازه کافی پیگیر نبوده‌اند.

او نه تنها قتل عام یهودیان را امری ناشایست نمی‌شمرد بلکه معتقد بود: «یهودیان در اصل نمی میمرند، زیرا، به دلیل بی ریشگی و بی سرزمینی‌شان، وجود خارجی یا تاریخی ندارند.»

او ماموریت آلمان نازی را به ثمر رساندن سرنوشت کل جهان غرب می‌دانست و پس از پایان جنگ و شکست آلمان معتقد بود «نازیسم هیتلری در تحقق مسئلۀ وجود با شکست روبرو شده، زیرا، خود نهایتاً محصول و مقهور نوعی فن سالاری گشته که، به زعم هایدگر، برای از میان بردنش روی کار آمده بود».

حالا دیگر هواداران هایدگر در میان دانشجویان و اهالی فلسفه که اتفاقا کم‌شمار هم نیستند نمی‌توانستند گرایش این فیلسوف بزرگ به نازیسم را به هیچ طریقی توجیه کنند. چرا که یادداشت‌های هایدگر، نوری شفاف به عمق روزنه‌های اندیشه‌ی این فیلسوف می‌اندازد و تاریکی‌های آن را عیان می‌سازد. اما باید گفت گرچه انتشار «دفترهای سیاه» نقطه‌ای ننگین در جهان فکری هایدگر به شمار می‌آید، هیچگاه امواج تخریبی گسترده‌ای علیه این فیلسوف آلمانی به راه نیفتاد. برخی این یادداشت‌ها را «جنایت در عالم اندیشه» تعبیر کرده‌اند اما همه این‌ها از جایگاه هایدگر در عالم فلسفه نکاسته است.

جالب آن است که واکنش‌ها به انتشار «دفترهای سیاه» گاه متضاد بوده است. برخی از اندیشمندان غربی، به ویژه در حوزه فلسفه و فرهنگ، این دفترها را به عنوان یک منبع ارزشمند برای درک و تفسیر فلسفه هایدگر می‌دانستند. آنها اعتقاد داشتند که این دفترها می‌تواند به درک عمیق‌تری از مفاهیم و نظریه‌های هایدگر کمک کند و تحلیلی جدید از ایدئولوژی‌ها و فلسفه او ارائه دهد.

برخی دیگر از اندیشمندان غربی، به ویژه در حوزه سیاست و اجتماع، نسبت به انتشار دفترهای سیاه هایدگر بی‌تفاوت بودند یا آنها را به عنوان یک موضوع فقط برای محققان و دانشمندان متخصص در نظریه های هایدگر می‌دانستند. آنها معتقد بودند که این دفترها ممکن است تأثیر چندانی در جامعه و سیاست داشته باشند و تمرکز بر آنها می‌تواند پژوهشگران را از مسائل مهم‌تر و فوری‌تری که در جامعه وجود دارد منحرف کند.

حال به موضوع خودمان بازگردیم. آیا واکنش جامعه و اهل اندیشه در آلمان نسبت به هایدگر را می‌توان به واکنش کل جامعه غربی نسبت به انحرافات فکری و اخلاقی روشنفکران، هنرمندان و فیلسوفان تعمیم داد؟ به نظر می‌رسد درباره موضوعی که در بالا راجع به آن صحبت کردیم یعنی سکوت یا پنهان‌کاری روشنفکران و هنرمندان غربی درباره جنایات استالین و شوروی، امواج خشم و تکفیر چندان گسترده‌ای بر علیه آن مشاهیر صورت نگرفت. گرچه نویسندگان و منتقدان بسیاری درباره آن نوشتند. درباره هایدگر هم شاهد چنین امواج تخریب یا تکفیر برعلیه او نبودیم.

اما بگذارید از زاویه دیگری به مورد هایدگر نگاه کنیم. آیا اگر هنوز نازیسم بر آلمان مسلط بود و همان دیکتاتوری نژادگرایانه بر مردم این کشور یا بخشی از اروپا حاکم بود هم، واکنش جامعه و نویسندگان درباره دفترهای سیاه هایدگر همچنان یکسان بود!؟ آیا اگر هنوز آوارگی، قتل‌عام، گیوتین و تیرباران شامل حال بخش زیادی از مردم به خاطر نژاد، عقیده یا حرف و نوشته می‌شد همچنان شاهد همین واکنش‌های متعادل و عقلانی از جانب مردم و نخبگان غربی نسبت به آرای مطرح شده از جانب فیلسوف بزرگی مثل هایدگر در دفترهای سیاه بودیم؟

روح زمانه چگونه انبوه روشنفکران را به راه خطا می‌برد؟

نکته دیگری که در اینجا می‌خواهم به آن اشاره کنم مفهومی به نام «روح زمانه» است. چیزی که باید در قضاوت‌مان نسبت به نظرات و اقدامات اندیشمندان در نظر آوریم آن است که آن گفته‌ها، نوشته‌ها یا اقدامات در چه بستر و زمینه‌ای صورت گرفته است. آلمان در اوایل دهه ۱۹۳۰، با آلمان امروز بسیار متفاوت است. در آن زمان مردم آلمان دچار روحیه‌ای زخم‌خورده بودند که مشقت‌های اقتصادی آنها را از پا درآورده بود. آنها در حسرت عظمت از دست رفته‌ی آلمانیِ خود بودند. «جنون عظمت» که یکی از فرآورده‌های ناسیونالیسم افراطی است، یک دستاورد جمعی است نه محصولی شخصی.

هیتلر – به عنوان یک سوژه جامعه‌شناختی –  برآیند یک خواست جمعی مهم و قابل توجه در جامعه آلمانی آن زمان بود. روح آلمانی، معنای ویژه‌ای برای مردم داشت و آنها در پی احیای عظمت گذشته و غرور زخم خورده‌ی خود بودند. اندیشمندی چون هایدگر در چنین زمین و زمینه‌ای قوت گرفت و بارور شد. اثرات «نان و آب» بر فکر و بدن، یا به قول ابن خلدون، تاثیرات جغرافیا بر خلق و خو همان کلیتی است که آن را روح زمانه نامیده‌ام. روح زمانه در این تعبیر، به اثرات سرزمینی و حال و هوای روانشناختی، شامل آب و هوا، آداب و رسوم، عادات اخلاقی و باورهای فکری یک جامعه در زمانی خاص در جغرافیایی خاص بر روی افکار و روحیات و خلقیات یک فرد که در آن زندگی می‌کند اشاره دارد.

روح آلمانی مارکس، در سرزمین انگلیس در قالب افکار سوسیالیستی و کتاب سرمایه بارور می‌شود. در اینجا روح زمانه شامل ترکیبی از دو جغرافیای متفاوت است که مارکس از حال و هوای آن تغذیه کرده است. روح زمانه در زمان ترویج افکار سوسیالیستی در جهان قرن بیستم، نمایان‌گر ساختاری دو قطبی در ساحت وجود است. مثلا دو فرد که در یک زمان واحد در یک مکان واحد رشد و پرورش یافته‌اند مثلا در آلمان دهه ۱۹۳۰، یکی روی به کمونیسم می‌آورد و دیگری هوادار ناسیونالیسم می‌شود. آنها از یک روح زمانه تغذیه یافته‌اند اما هر کدام بنا به سائقه‌ی وجودی خویش، یک قطب آن را برگزیده‌اند یا بهتر بگویم جذب یکی از قطب‌های آن شده‌اند.

ممکن است افرادی در یک زمانه‌ی خاص یا دوقطبی، جذب هیچکدام از قطب‌ها نشوند و بی‌تفاوت به این قطب‌ها، به زندگی روزمره‌ی خویش مشغول باشند. اغلب افراد یک جامعه در این دسته قرار می‌گیرند. اما افراد موثر در جامعه، آنهایی هستند که روح زمانه آنها را جذب یکی از قطب‌های خود می‌کند و آنها را به سربازِ یک مفهوم، باور یا آرمان تبدیل می‌کند. جامعه ایرانی در دهه ۱۳۴۰ و ۵۰ شمسی را نیز می‌توان این‌گونه تحلیل کرد.

نماز گزاردن کمونیست‌های ایرانی پشت سر مذهبی‌ها، نمودی از اثرات روح زمانه و سرزمینی است که افراد در آن پرورش یافته‌اند. در جامعه‌ای که به شکلی قهری از دگماتیسم افراطی مذهبی زمان قاجار به درآمده، کودکانی متولد شده‌اند که زندگی خود را در این گیرو دار گذرانده و در چنین بستری رشد و پرورش یافته‌اند. در سرزمینی که جدالی همیشگی میان جمعیت عظیم مذهبی، با طرفداران مدرنیته و دولتی که در پی مدرنیزاسیون بود جریان داشت. افرادی چون ابراهیم گلستان، رضا براهنی، احمد شاملو و … در چنین بستری پرورش یافته‌اند.

حال اگر به وضعیت جهان اندیشه و فلسفه و ادبیات و هنر در آن دوران نگاه کنید پی به آن دو قطبی دهشتناکی که آرمان‌گرایی قرن بیستمی پدید آورده بود می‌برید. انقلاب بزرگ کمونیستی در روسیه، اولین کشور سوسیالیستی جهان را تحت نام شوروی به وجود آورده بود و اندیشمندان و هنرمندان بزرگ چپ‌گرا و مارکسیست، علیرغم مشاهده کاستی‌ها و فجایعی که بر اثر این ساختار به وجود آمده بود، در برابر آن سکوت کردند تا افکار سوسیالیستی، میل به عدالت و برابری و باورهای مارکسیستی به نابودی کشیده نشود. آنها برای جلوگیری از نابودی یک ایده یا آرمان، تن به نابودی میلیون‌ها انسان دادند.

آرمان‌گرایی؛ بلای قرن بیستمی

قبلا در جایی اشاره کرده‌ام که آرمان‌گرایی بلای جان بشر قرن بیستم شده بود. البته این آرمان‌گرایی به اشکال مختلف در تمام قرون و اعصار وجود داشت اما افراطی‌ترین وجوه اجتماعی و سیاسی آن در قرن بیستم تبلور یافته است. همین آرمان‌گرایی به شکل دیگری در ایران نیز وجود داشت. مثلا در میان عرفا، مضمونی به نام «انسان کامل» وجود داشت که اهل عرفان همواره به جستجوی او بوده‌اند. کتاب‌های بسیاری با همین نام یا درباره این مضمون توسط عرفا نگارش یافته است. اما مثلا تبیین انسان کامل در نظرگاه عرفایی مثل عزالدین نسفی یا نجم‌الدین رازی به شکلی است که تجسم و تحقق آن در یک انسان ناممکن به نظر می‌رسد. به همین خاطر است که اهل عرفان همواره در جستجوی انسان کامل بوده‌اند نه معرفی فردی به عنوان انسان کامل.

در این منظر، افراد از آن جهت مورد توجه قرار می‌گیرند که بارقه‌ها یا تجلیاتی از انسان کامل را در خود داشته باشند. در واقع «انسان کامل» مجموعه‌ای از خصوصیات است که در انسان‌های حق‌جو تجلی یافته است. «انسان کامل» سرزمینی است که به تعبیر ابن عربی، حقیقت‌ها در آن پدیدار می‌گردد. گرچه این نقطه‌نظر به «انسان کامل» می‌کوشد از فردگرایی و شخص‌پرستی دوری کند اما با این حال در بسیاری اوقات، نحله‌های مختلف عرفانی یا افراد زیادی روی به پیرپرستی که جلوه‌ای از همان کیش شخصیت است آورده‌اند.

اما گرایشات چپ و آرمان‌های سوسیالیستی، سوژه‌ای کاملا وارداتی در ایران به شمار می‌رود. پس آن دگماتیسم و تعصب غریبی که در میان روشنفکران چپ‌گرای ایرانی بر سر آرمان سوسیالیستی می‌بینیم نه تنها منحصر به ایران و روشنفکران ایرانی نمی‌شود بلکه اتفاقا باید روشنفکران غربی را پیشگام چنین جریانی دانست.

آیا تمام نخبه‌گان در آن زمان تحت تاثیر روح زمانه قرار گرفته و به افراط‌گرایان یک قطب پیوسته‌اند؟ باید اشاره کنم تعداد معدودی از نویسندگان و روشنفکران بوده‌اند که در همان زمان برعلیه این جو غالب به پا خواسته و عصیان کرده‌اند. گرچه روشنفکران چپ‌گرا، خود را ستون انقلابی‌گری و عصیان برعلیه دولت و رادیکایسم می‌دانستند اما حالا که ما نقبی به گذشته می‌زنیم تحلیل دیگری داریم. ما اتفاقا افرادی را که بر علیه جو روشنفکری انقلابی قد علم کرده و به انتقاد از چپ‌گرایان پرداختند را رادیکال‌تر و انقلابی‌تر می‌بینیم.

در آن زمان که بحث و جدال میان روشنفکران چپ و راست رواج داشت، برتولت برشت به تجلیل از کتاب فویخت وانگر – که در ستایش از کمونیسم استالینی نوشته بود – پرداخت و در عین حال کتابِ آندره ژید را که در نقد نظام استالینی نوشته شده بود محکوم کرد. ژید در پاسخ نوشت:

«با اندوهی رو به ازدیاد از خودتان می‌پرسید که (مثلاً در مورد محاکمات مسکو) آخر تا کی باید تایید کنیم؟ دیر یا زود چشم‌های شما نیز باز خواهد شد. چشم‌های شما مجبور به باز شدن است و آن وقت است که شما – شما شرافتمندان- از خود خواهید پرسید که چطور توانسته‌ایم این همه مدت چشم‌های خود را بسته نگهداریم؟» (ژید، ۱۳۳۳: ۱۴۸)

 

جمع‌بندی و نتیجه‌گیری

حالا باید به همان سوال اساسی خود بازگردیم. آیا ما حق داریم روشنفکران خود را در برابر نظرات و عملکردهای نادرست یا غیراخلاقی به باد پرسش و انتقاد بگیریم؟ آیا روح زمانه، نقطه نظرات و عملکرد آنها را توجیه می‌کند و با توجه به اینکه روشنفکران جهان نیز از چنین اشتباهاتی مصون نبوده‌اند آیا می‌توان، اشتباهات روشنفکران هم‌وطن خود را نادیده گرفت؟

سوال دیگر این است: آیا اشتباهات یک شاعر در حوزه سیاست، وجهه هنری او را زیر سوال می‌برد؟ در پاراگراف‌های فوق مروری بر واکنش جوامع دیگر در برابر انحرافات فکری روشنفکران و نخبه‌گان داشتیم. موضوع نسبتا مهمی که تقریبا بدون تردید می‌توان اظهار کرد آن است که مردم کشورهای دیگر بخصوص جوامع غربی، با خشم به مواجهه اشتباهات مشاهیر خود نرفته‌اند و به تکفیر زندگی و وجود آنها نپرداخته‌اند. آنها بیشتر به عنوان یک سوژه، چنین مسایلی را مورد بررسی قرار دادند نه یک رویداد جاری. چرا که این مسایل – برای آنها – مربوط به گذشته است. در حالی که برای مردم ایران، عواقب این اشتباهات و انحرافات، واقعیتی جاری است.

البته درباره جوامع دیگر واکنش‌های متفاوتی هم وجود داشته است. مردم اوکراین در یک اقدام جمعی با ارسال بیش از ۱۵ هزار کارت و نامه به موسسه پولیتزر، خواهان لغو جایزه پولیتزر که در سال ۱۹۳۲ به والتر دورانتی اهدا شد بوده‌اند. والتر دورانتی خبرنگار نیویورک تایمز بوده که در آن زمان در شوروی مشغول فعالیت بوده است. گزارش‌های او در آن زمان به انکار هولودومور یا نسل‌کشی اوکراینی‌ها بر اثر قحطی مصنوعی توسط ژوزف استالین پرداخته است.

گرچه در این موضوع می‌توان تامل بیشتری کرد. مثلا در مورد بالا، یک خبرنگار در وظیفه اصلی خود که افشای حقیقت است به شکلی عامدانه فریبکاری کرده است و به خاطر این اقدام جایزه دریافت کرده است. مردم اوکراین در زمانی دست به این اعتراض زدند که این روزنامه‌نگار همچنان در روزنامه نیویورک‌تایمز مشغول فعالیت بوده است.

بنابراین باید به تفاوت‌ها دقت کرد. مثلا یک نویسنده و شاعر ایرانی، در دوره‌ای از یک حزب حمایت کرده یا عضو آن بوده است یا باوری سیاسی داشته که محصول آن، جنایت و اقدامات ناانسانی بوده است. آیا این خطای او را می‌توان به کلیت جایگاه ادبی او تعمیم داد و وجهه هنری او را مخدوش ساخت؟ به نظر می‌رسد موضوع بسیار پیچیده‌تر از آن است که با نگاهی یک سویه بتوانیم آن را تقلیل دهیم. نه می‌توان از هنرمند و شاعر مورد علاقه‌مان یک قدیس بسازیم و جایگاه او را یک منظومه فراانسانی بدانیم که نقد و دلخوری عامیانه را بدان راهی نیست. و نه می‌توان با تکفیر او به دلیل خطاهایش، طناب دار را به گردن شخصیت هنری‌اش انداخت.

وقتی از تعصب فاصله بگیریم و عینک سیاه و سفید را از چشم‌مان برداریم، می‌توانیم طیف متنوعی از مسایل را تشخیص دهیم. یک شاعر و هنرمند که در دوره‌ای می‌زیسته، اکنون می‌تواند به عنوان یک سوژه یا پدیدار در حوزه اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و … موضوعِ مطالعه و تحلیل قرار گیرد. تردیدی نیست که به او نمی‌توان با دیده‌ی حب و بغض نگریست چرا که او اکنون به سوژه‌ی مطالعه بدل شده است و دیگر انسانی برخوردار از شخصیت حقیقی یا حقوقی نیست. می‌توان او را مورد نقد بی‌رحمانه قرار داد اما آیا او در عین حال می‌تواند سوژه‌ی خشم و خشونت باشد؟ وانگهی خشم و نفرت نسبت به او چه دردی را درمان خواهد کرد؟ آیا می‌توان نام شاعر را از تاریخ ادبیات کشورمان زدود به این دلیل که افکار او از نظر ما ناروا بوده است؟

اگر چنین کاری انجام دهیم به ورطه‌ی همان چیزی خواهیم افتاد که حکومت‌های خودکامه و توتالیتر افتاده‌اند. همان مثالی که درباره کمونیست‌های بلشویک زمان استالین ذکر کرده‌ایم و حذف آثار و نام هنرمندان و نویسندگانی که از منظر حزب، عنصری نامطلوب یا حتی مشکوک بوده‌اند. در واقع تنها زمانی می‌توانیم پی به ریشه‌های خطاهای روشنفکران برده و جلوگیری از تکرار فجایع را میسر کنیم که خشم و بدبینی را کنار نهاده و مشاهیر خود را به عنوان یک سوژه‌ی قابل شناخت یا پدیدار اجتماعی مدنظر قرار داده و بدون سوگیری، زندگی، آثار و افکارشان را مورد تحلیل و بازنگری قرار دهیم.

 

 

***بخش زیادی از متن فوق برگرفته از یک رساله پژوهشی مفصل است که نگارش آن را هنوز به پایان نرسانده‌ام و گزیده‌هایی از آن در این نوشتار مورد استفاده قرار گرفته و به فرم مقاله اینترنتی درآمده است. سعی کردم برای ارجاعات داخل متن، منابع آنلاین یافته و لینک آنها را درج کنم تا قابل دسترسی آسان باشند.

 

 

 

La Catedral: زندان خصوصی ویژه پابلو اسکوبار
چهار نظريۀ تاريخی-ايدئولوژيک دربارۀ ريشه‌‌‌‌های جنگ اوکراين

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

GIF

  1. از جمله متن‌هایی که این روزها جای خالیش احساس می‌شود. در میان این همه افراط و تفریط که این روزها باب شده و این همه یقه درانی و جدل آدم ناامید می شود