سجاد پهلوانزاده بعد از تجربه ساخت سریال سقوط به سراغ قصه ملتهب دیگری رفته است و این بار از همان ابتدا بذر التهاب و تعلیق را در کنار هم در زمین قصه کاشته تا مخاطب را منتظر مقدمهچینیهای کشدار نکند بلکه کشش درام را از همان نقطه آغاز در دل قصه بدمد. داستان با تلف شدن بچهای با آرامبخش به دست (هاجر) بهاره افشاری آغاز میشود. هاجر خودش را جلوی ماشین میاندازد تا مرگ نوزاد را به تصادف ربط دهد اما خودش هم تاب نمیآورد و جان میدهد. اما پیش از مرگش دکتر به همسرش امیر (مهدی حسینی نیا) خبرمی دهد که او باردار بوده! امیر که همواره در انتظار پدر شدن بود شوک میشود. نه از خوشحالی، از بهت اینکه طبق گواهی پزشک او توانایی پدر شدن ندارد پس این نطفه از آن کیست؟ نطفه هم زنده نمیماند اما همین اتفاق نطفه یک درام پرفراز و نشیب را میبندد و رمزگشایی از یک قصه حیثیتی آغاز میشود.
این برای شروع یک سریال، نفسگیر است. مخاطب را در یک تعلیق پر از سوال و حتی سوءظن قرار میدهد و با امیر شخصیت اصلی قصه همراه میکند تا معمایی را تعقیب کنند که گویی پر از رازهای مگو و فراز و نشیبهای مخاطرهانگیز است. امیر در آشوبی درونی و آشفتگیهای ذهنیاش ناگهان یاد یک چیز میافتد. هاجر صبح پیش از مرگ از او پرسیده بود شب کی برمیگردی؟ وقتی امیر دلیل سوال را میپرسد میگوید باید درباره یک موضوعی باهات حرف بزنم. همین دیالوگ کافی بود تا مرگ هاجر و بارداری او به معمای پیچیدهتری تبدیل شود. کارگردان در همان ابتدای قصه و بدون حاشیهپردازی و شاخ و برگ دادنهای زائد، نقطه کانونی درام و تعلیقاش را میکارد. معمایی که با مسائل ناموسی و حیثیتی و عاطفی و آبرو و مفاهیم اخلاقی پیرامونی آن گره خورده تا قصه با تعلیق درونیتر گره بخورد. همه این عناصر و مولفهها، مخاطب را در موقعیت قضاوت قرار میدهد.
از همین ابتدای داستان گمانهزنیهای مخاطب آغاز شده. آیا هاجر میخواسته خبر خوش بارداری و پدر شدن امیر را به او بگوید؟ آیا او به امیر خیانت کرده است؟ آیا به او تجاوز شده بود؟ همه این گمانهزنیها و پیشفرضها، مخاطب را از حیث ذهنی و روانی به داستان گره میزند و با خود همراه میکند. قصهای که بتواند در ذهن مخاطب خود پرسش و فرضیه ایجاد کند موفق شده تا مخاطب را به دنبال خود بکشاند. اینکه چگونه این فرایند پیش میرود و رمزگشایی صورت میگیرد و آیا از منطق دراماتیک برخوردار است یا نه در ادامه سریال معلوم میشود اما تا اینجای کار سجاد پهلوانزاده توانسته موفق شود مخاطب را با قصه خود همراه کند و این برای شروع یک سریال نقطه قوت است.
از سوی دیگر با موقعیت اقتصادی و اجتماعی امیر مواجه هستیم که با فقر و نداری دست و پنجه نرم میکند. در قهوهخانه قمار میکند. پدر زن معتاد دارد و حالا فهمیده که همسرش هم پنهانی مواد میفروخته. قصهای آشنا از زیست طبقه فرودست جامعه که در اینجا به یک معمای پیچیده و چند لایه تنیده شده و به نظر میرسد هنوز هزار تاک نخورده در رگ داستان است.
هزار پرسش و سوال و سوءظن و تردید که هر کدام میتواند داستان را در راستای دهلیزی پر پیج و خم تا حل معما گسترش دهد. داستانی که میتواند بالا و پایینهای فراوانی داشته باشد. چنانکه صدای فرد ناشناسی که به امیر زنگ میزند میگوید این تازه اول بدبختیهای اوست. گویی این صدای نمادین کارگردان است که دارد به مخاطب خود میگوید آماده باشد که این تازه اول ماجراست و با قصهای ماجراجویانه و ملتهب روبروست. با داستان یک ویرانی که باید پازلهای آن را کنار هم چید تا به سرچشمه و علت آن رسید. از این حیث میتوان گفت «حیثیت گمشده» قصهاش را از پایان شروع میکند تا به آغاز برسد.
آغاز یک ویرانی. حالا با یک شخصیت زخمی روبرو هستیم که التیام زخماش را در کشف معمایی مرگ همسرش میجوید و معلوم نیست که این قصه چه سر درازی داشته باشد. از شخصیت اصلی قصه یعنی امیر گفتیم و نمیتوان از بازی خوب مهدی حسینینیا نگفت که فیلم به فیلم و سریال به سریال پختهتر شده و قد کشیده است و حتی میتوان او را در شمایل یک قهرمان دوست داشتنی در اینجا دید. «حیثیت گمشده» آزمون سختی برای سجاد پهلوانزاده است. او «سقوط» را در کارنامه خود دارد که توانست تا حدود زیادی در شرایط اجتماعی ملتهب، مخاطب را با خود همراه کند و در اینجا با یک درام معمایی-اجتماعی ملتهبی همراه است که رسیدن آن به مقصدی که رضایت مخاطب را در پی داشته باشد کار دشواریست. باید نشست و دید که قصه به کجا ختم میشود.