آلبر کامو در رمان سقوط از مردی روایت میکند که شبی از کنار رود سن عبور میکرده و صدای فریادهای زنی را میشنود که در حال غرق شدن کمک میخواسته. او ذهناش را به افکار دیگری مشغول میکند و خودش را به نشنیدن میزند و از آنجا عبور میکند. پس از این واقعه عذابی بزرگ روان او را میآشوبد. او نمیتواند درک کند چرا از کمک به آن زن امتناع کرده