کلیشه نمیتواند ناقد کلیشه باشد، مگر آنکه به واسطه کلیشهها، چیدمانی نو خلق کند و از دل این شیوه ساختاربندی اجزای کلیشهای یک تن تازه و غیر کلیشهای خلق شود. پس کلیشه میتواند ملات اولیه برای رسیدن به تازگی و خلاقیت باشد اما اگر این کلیشهای بودن منجر به رویکردهای انتقادی در دل کلیشهها شود، به چیزی بیش از غر زدن بدل نخواهد شد. در خوشبینامهترین حالت یک تمنای نرسیده و خام برای تازگی در کار است بیآنکه منجر به خلق مصداقی از نو بودن شود. فیلم «داستان آمریکایی» ایده و دغدغه مهمی دارد. اینکه پرداختن به حقوق سیاهان و رفع تبعیض و نگاههای غیرمتمدنانه به رنگ و نژاد انسانها صرفا نباید در حد شعار یا تکرار شیک باورهای گذشته رقم بخرد، بلکه باید در شکلی عمیقتر در شکل و شمایل شناخت و نگاهمان به جامعه رنگینپوستان تجدیدنظر کنیم. بازنگریای که باید با تکیه بر نگاه انتقادی به واکاوی بخشهای غیرعیان اما فعال ذهنمان (ناخودآگاهمان) رقم بخورد. اما آیا ساختار و پیکربندی داستان و شیوه کارگردانی و اجرای این فیلم هم اینقدر شیک و عمیق و پیشرو است؟ پاسخ «نه» است.
فیلم بنا دارد منتقد ساختار کلیشهای هالیوود و شکل و شمایل فیلمسازی قالبی در آنجا باشد، اما خودش بر همان اساس تولید شده است. بنا دارد به تغییر در نگرشها و ساختهای ذهنی بپردازد، اما خودش بر مبنای ساختارهای کلیشه و تکراری داستانپردازی و روابط علی و معلولی نوشته و تولید شده است. تمایل دارد از نگاه عمیقتر به انسانها و نگاه انتقادی به تفکرات و باورهای عادت شده سخن بگوید، اما در مرحله اجرا خودش برمبنای عادات و روابط علی و معلولی قابل پیش بینی و تکراری تولید شده است.
فیلم بنا دارد منتقد ساختار کلیشهای هالیوود و شکل و شمایل فیلمسازی قالبی در آنجا باشد، اما خودش بر همان اساس تولید شده است. بنا دارد به تغییر در نگرشها و ساختهای ذهنی بپردازد، اما خودش بر مبنای ساختارهای کلیشه و تکراری داستانپردازی و روابط علی و معلولی نوشته و تولید شده است
فیلم «داستان آمریکایی» اقتباسی است از رمانی به همین نام که در سال ۲۰۰۳ منتشر شده است. فیلم به شکلی قالبی و کلیشهای در تلاش است تا با خشمی نهفته رویکرد کلیشهای و قالبی به سیاهپوستان در جامعه آمریکایی را به سخره بگیرد. نگاه قالبیای که بر مبنای تعاریف ذهنی و با نگاهی همچنان بالا به پایین به سیاهپوستان، صرفا برای مد روز عمل کردن و موجسواری و کسب درآمد بیشتر، به دنبال میدان دادن به سیاهان است، اما نه در قامتی مدرن و متمدن، بلکه با تاکید بر بزهکار، بدبخت، فراری، مجرم، بددهن و … بودن سیاهان. تا همزمان احساس گناه ظلم تاریخی به سیاهان را التیام بخشد و هم خودبرتربینی و خودمحوری سفیدپوستان را زیر پا نگذاشته باشد! (کارگردان تنها در حالت کشته شدن مرد سیاهپوست در اختتامیه جایزه ادبی در سکانس نهایی، به ساخت فیلم رضایت میدهد). پس سازوکار خر و خرما به کار است انگار و فیلم به این نگاه نقد دارد. نگاهی که با معاشرت مانک (نویسنده سیاهپوست) و سیاهی لشگر معطل در استودیو (که او هم سیاهپوست است) عیان میشود و یادی میکند از اینکه، در همچنان روی همان پاشنه قبل میچرخد.
رمان و در ادامه آن فیلم در تلاش است تا مخاطب را با نگاه سطحی و مکدونالدی که در جامعه آمریکایی (بخوانید جامعه بشری) حاکم است، روبرو کند. نگاهی به دنبال راحتترین و کمرنجترین و سادهترین راهحلهاست. نگاهی که پی سریعترین و کم دردسرترین شیوه زیستن میگردد. اما کمترین چیزی که به دست میآورد آسایش و آرامش است. فیلم در مورد جرات به خرج ندادن برای خود انتقادی، جرات به خرج ندادن برای بازنگری در نگاههای شخصی قطعیت یافته، جرات به خرج دادن برای اعتراف به اشتباه، جرات به خرج دادن برای مکث و درنگ کردن و با خود روبرو شدن، جرات به خرج دادن و از سقوط به ورطه سطحینگری و بازاری زیستن دور ماندن، جرات به خرج دادن برای جرات به خرج دادن و… است.
فیلم جرات به خرج داده اما موفقیت بسیاری حاصل نکرده است. اما همین جرات به خرج دادن و پا پیش گذاشتن در نوع خودش ارزشمند است، به شرط آنکه باعث ایجاد جریانی در جهت بازنگری در شیوه زیست و تفکر بشری شود و سرنوشتش به سرنوشت کتاب در قفسه مانده و در حال خاک خوردن مانک شبیه نگردد. شبیه نگردد تا کارگردان این فیلم مجبور نشود مثل مانک برای بقا و ادامه کارش تن به سخیفسازی و سطحی سخن گفتن بدهد. فیلم اعتراضی است به زندگی فستفودی و مکدونالدی و رفتارهایی از جنس آمادهخوری و اعتیاد به غذای آماده و فوری است. اعتراضی که خودش هم ناخواسته در به سبک مکدونالدی مطرح شده است.