فردریش ویلهلم نیچه یکی از بزرگترین فلاسفهی قرن نوزدهم میلادی، در سال ۱۸۴۴ به دنیا آمد. پدرش کشیشی لوتری مسلک بود و هنگامیکه نیچه پنج سال بیشتر نداشت، از دنیا رفت. او بیشتر عمر خود را بیمار بود و در آخر نیز به علت ابتلا به سفلیس جان خود را از دست داد.
نیچه را یکی از بزرگترین فلاسفهی اگزیستانسیالیست میدانند که با جملهی معروف خود «خدا مرده است» فصل جدیدی را در فلسفهی مدرن گشود. اگرچه عقاید وی تا به امروز محل مناقشات بسیار زیادی بوده است اما از مهمترین مفاهیم کلیدی فلسفهی وی میتوان به مخالفت او با دین و هر نوع اندیشهی دیگری که انسان را در یوغ خود درآوردهاند و مانع دیدن حقیقت واقعی جهان گشتهاند، اشاره کرد. همچنین او اندیشههای متضاد خوب و بد، غایتانگاری اسپینوزا، اخلاق کانتی و ریاضت رواقی را هم مردود دانسته و حتی به دکارت و شوپنهاور نیز انتقاد کرده و اراده و احساس را درهمتنیده میداند.
مفهوم اراده در اندیشهی نیچه، مفهومی محوری داشته و به صفتی است که آن را منسوب به «ابرانسان» میکند، فردی که از وهم و خیالهای پیشین بشر رها شده و به آزادی حقیقی دستیافته است. این رهایی به او قدرتی میبخشد تا جهان را به میل و اراده خود ایجاد کند. اما نیچه نیز همانند بسیاری از فلاسفهی پیش از خود به یکی از مهمترین مفاهیم تاریخ بشر میپردازد: مرگ.
مرگ بهنگام از نظر نیچه
فردریش نیچه معتقد است که برخی بسیار زود یا بسیار دیر میمیرند و به همین دلیل بر مرگی در زمان مناسب تأکید میکند، آموزهای از جانب زرتشت که در کتاب «چنین گفت زرتشت» بیان میشود:
بهراستی آنکه بههنگام زندگی نمیکند، چهگونه میتواند بهنگام بمیرد؟
ابرانسان نیچه با شناخت حدود آزادی خود، ارزشها و فضیلتی را که گذشتگان باقی گذاشتند نفی کرده و در راستای ساخت کمال خود قدم برمیدارد. در فلسفهی نیچه برخلاف سنت یونانی و دینی، خودکشی مذموم و ناپسند نبوده و تصمیمی فلسفی است؛ اینکه انسان نتیجه بگیرد که آیا این زندگی ارزش زیستن را دارد یا خیر.
نیچه غایت زندگی را در خود زندگی میجوید و معتقد است که واقعیت همان شکل ظاهری هست که ما با آن سروکار داریم. اصول اخلاقی و دینی با هستی طبیعی ما در تضاد هستند. در اخلاقیات باید به ناتوانان کمک کرد اما در زندگی واقعی قانون انتخاب طبیعی افراد ضعیفتر را از میان برمیدارد. او همچنین به رستاخیز باور نداشته و انسانهایی را که در انتظار قدرت خدا میماند تا برایشان انتقام بگیرد، ضعیفالنفس میخواند. از دید نیچه ماوراطبیعه نوعی خرافات است که آدمیان برای مقابله با ترس از مرگ به آن روی آوردهاند. اما در مقابل آنها کسانی هستند که نیچه آنها را واعظان مرگ میخواند.
واعظان مرگ
واعظان مرگ یا مرگاندیشان، کسانی هستند که صورتمساله را فراموش نکرده و همواره به مرگ فکر میکنند. آنها چند دستهاند:
-شهوتپرستانی که نفس خویش را میکشند.
-بیماران روحی و روانی که زندگی را سراسر رنج میدانند.
-آنها که شهوت آدمی را نفی میکند و باور دارند که امیال باید سرکوب شوند.
واعظان مرگ زندگی را سراسر عذاب دانسته و به همین دلیل بسیار از مرگ سخن میگویند. اما ازنظر نیچه دلیل فکر کردن مداوم به مرگ در این دسته از افراد تمایل به زندگی است. آنها با اینکه از زندگی بسیار گله میکنند، اما حاضر نیستند که از آن دست بکشند. پاسخ او در برابر هردو گروه، زندگی اصیل است.
از دید نیچه، آدمی با انکار میل و غرایزش، خود را بیمار میسازد و در سلسلهمراتب پایین زندگی همچون زندگی روزمره اسیر میکند، درحالیکه انسان واقعی یک زندگی اصیل را پی میگیرد که در آن نهتنها از مرگ هراسی نیست، بلکه بهعنوان پایانی بر اگزیستانس انسان شناختهشده و آگاهی از آن زندگی را تهی نساخته، بلکه ارزشمندتر میکند. نیچه میکوشد میان زندگی و مرگ سنتزی پدید آورد و آن را «مرگ خودخواسته» مینامد.
مرگ خودخواسته از نظر نیچه
یکی از مهمترین دغدغههای نیچه رهایی انسان از هر آن چیزی است که ارادهی او را تحتالشعاع قرار دهد، حتی طبیعت. مرگ بخشی از قانون طبیعت است و انسان برای رهایی از یوغ آن با مرگ اجباری به مبارزه برخاسته و به انتخاب خود مرگ را برگزیند. انسان همواره به علت غریزهی وجودیاش برای حفظ حیات خود میکوشد. اما مقصود نیچه از حفظ حیات صرفاً زنده ماندن به معنای جسمانی و یا انتزاعی آن نیست، نیچه حفظ حیات را مترادف انسان بودن میداند.
انسانی که نوعی درهم تنیدگی با جهان دارد و از آن جدا نیست. بهعبارتدیگر مرگ خودخواسته نیچه آن زمانی است که انسان با آگاهی به وضعیت خود در جهان، مرگ را بر ادامه زندگی ارجح میداند. البته این بدان معنا نیست که او هر نوع خودکشی را ارزشمند میشمارد. نیچه تنها از نوعی از خودکشی دفاع میکند که مفهومی اگزیستانسیالیستی دارد. درواقع آخرین امکانی که آدمی قبل از مرگش میتواند باقدرت و اراده خود و البته با آگاهی کامل برگزیند و نه صرفاً از سر رنج و بیهودگی.
در شرایطی که انسان تا مرگ اجباری فاصلهای نداشته و نمیخواهد که قدرت آفرینندگی خود را از دست بدهد و از طریق گزینش مرگ موفق میشود تا اثر خود را بر این جهان برای مدت بیشتری حفظ کند. مرگ خودخواسته مرگی است که در آن انسان در عین ازخودگذشتگی، لبریز از شور زندگی باشد.
ابرانسان واقعی پس از مرگ به این درجه میرسد. زیرا حتی تا آخرین لحظه نیز دست از آفرینندگی برنداشته و در برابر شرایط بیرونی سر تسلیم فرود نیاورده است. زندگی برای نیچه آماده شدن برای مرگ است. البته نه به صورتی که آن را بیارزش و خوار شمارد، بلکه با زیستنی تمام و کمال به استقبال مرگ برود. مرگ خودخواسته برخلاف مرگ طبیعی، کاهش قدرت آدمی نیست، افزایش آن است.
نتیجهگیری
زندگی، دارایی ارزشمند انسان است که باید آن را ارج نهد و با تفکری هستی محور زندگی کند. باورهای گذشتگان، ادیان و اخلاق آدمی را از زندگی رویگردان کردهاند و با ترس از مرگ مفهوم زندگی را تحتالشعاع مفهوم پوچی قرار دادهاند. ابرانسان نیچه کسی است که در باب هستی و مرگ عمیقاً میاندیشد، ارزشهای خود را باقدرت اراده میآفریند و بر اساس آن عمل میکند. پس آن هنگام که لحظهی پایانی حیات انسان از راه برسد، با همان اراده و تفکر به استقبال آن میرود. زمان خواستن مرگ آن هنگام است که انسان قدرت تفکر، خلاقیت و اراده خواستن خود را از دست داده باشد. تنها کسی میتواند مرگ را بخواهد که وضعیت خود را درک کرده و شجاعت انجام آن را داشته باشد. او کسی نخواهد بود جز ابرانسان!