کاربری به نام دلفین این روایت را از زندگی واقعی خود نوشته است. وقتی این متن را میخواندم به یاد دختربچههایی افتادم که در این جامعهی پدرسالار خیلی زود بزرگ شدند. مجبور بودند خیلی زود بزرگ شوند تا ایمن بمانند. تا خرید و فروش نشوند. تا زندگی و سرنوشتشان بازیچهی تصمیم دیگران نشود. تا خود را چنان به بلوغ اثبات کنند که کسی در اطراف به چشم کودک به آنها نگاه نکند با چشمانی که کودکیشان را بدرد و لکهدار کند. این روایت را با هم بخوانیم:
هر وقت چشمم به اسم سریال “حکم رشد” می افته یاد خودمون می افتم. مامانم از هول پدربزرگم که قیمم نشه من رو برد حکم رشد بگیره. بابابزرگم توی دهمین روز فوت بابام گفت من از همه چی سهم میبرم. از خونهی نصفه ساخته شدهی بی سندتون، از ویلاتون(که ویلایی نداشتیم اصلا)، از حقوق، پیکانتون، بعد به فرش زیر پاش اشاره کرد گفت حتی این فرش… و یه نگاه هم به من کرد که یعنی من صاحب اینم هستم. مامانم منو برداشت این دادگاه اون دادگاه دنبال حکم رشد. مایی که تاحالا چیزی جز پایگاه و جنگ و زندگی بی حاشیه نداشتیم. مامان عزادار بود و من یتیم.
قاضی دادگاه چندتا سوال کرد و یجا پرسید تو بدون مامانت میتونی زندگی کنی؟ منم همونجا زدم زیر گریه که من بدون مامانم میمیرم. قاضی هم گفت پس حکم رشد نمیتونم بدم بهت. مامانم هم زد زیر گریه. بابابزرگم گفته بود شماها که خرجی ندارین، میایین پیش خودم زندگی میکنین. نهایتا نفری ۵۰۰۰ تومن در ماه خرجتون میشه. حالا شهریه ثابت دانشگاه خواهرم بیست و چند سال پیش چقدر بود؟ ۹۰۰۰ تومن. مامانم نمیخواست بریم زیر یوغ بابابزرگ. اون زن قوی و مستقل جلوی قاضی زد زیر گریه. منشی دادگاه عین یه فرشته نجات به دادمون رسید. گفت نه حاج آقا منظور این دخترم اینه که من میخوام با مامانم زندگی کنم نه بابابزرگم، وگرنه دختر مستقلیه. حاج آقا گفت بعله دخترم؟ منم با هق هق و فین فین گفتم بعله. حکم رشد رو که گرفتیم انگار مدال طلای المپیک انداختن گردنمون. شبش باز بابابزرگم اومد خونه برای خط و نشون کشیدن. مامانم گفت برا دخترم حکم رشد گرفتم.
بابا بزرگم عصبانیتر شد. انگار یک هیچ از حریف عقب افتاده باشه. بلند شد وسط هال وایستاد و تقریبا با داد گفت ولی من از همه چی سهم میبرم. از خونهی نصفه ساخته شدهی بی سندتون، از ویلاتون، از حقوقتون، پیکانتون، بعد به فرش زیر پاش اشاره کرد گفت حتی این فرش…
نشر محتوا و بازنشر مطالب از رسانهها