0
لطفاوارد شویدیاثبت نام کنیدبرای انجام این کار.

آیا امکان همزیستی میان افراد یک جامعه بر پایه همبستگی وجود دارد؟ چگونه افرادی با جنیست‌، افکار، خاستگاه و هویت‌های متفاوت، می‌توانند در عین اینکه هویت و تمایزات خود را حفظ می‌کنند با یکدیگر همکاری، همراهی و مهربانی کنند. شاید بتوان گفت این موضوع یکی از مهم‌ترین اهداف و دغدغه‌های اغلب اندیشمندان و مصلحان اجتماعی در تاریخ بشر بوده است.

یک جامعه متکثر، با اقوام، افکار و گرایشات متعارض و گوناگون، آیا می‌تواند بر سر یک هدف جمعی متعالی، همبسته شود؟ به نظر می‌رسد تنها راه مسالمت‌آمیز ایجاد همبستگیِ عاجل، برقراری بستری برای تحقق چیزی باشد که آن را گفتگوی راستین می‌نامم. مقصود از همبستگی عاجل با یک مثال روشن می‌شود. ترمزهای قطار از کار افتاده یا دچار مشکل شده و مسافرین می‌دانند که هر لحظه ممکن است قطار از ریل خارج شود. در میان مسافران قطار، افرادی با شغل‌ها و توانایی‌های مختلف مثل مدیر شرکت، روانشناس، تکنسین، ورزشکار، روحانی و .. وجود دارد. توانایی و مهارت هر کدام از این افراد می‌تواند در این شرایط اورژانسی، یک نقطه‌ی قوت و روزنه‌ی نجات باشد تنها در صورتی که همبستگی و همکاری میان افراد شکل بگیرد. زمان کم است و مساله مرگ و زندگی است.

بدون شک، نخستین، مهم‌ترین و شاید تنها قدم جهت ایجاد «همبستگی برای رهایی» از فاجعه، شکل‌گیری گفتگوی راستین باشد. گفتگو کمک می‌کند افراد، با یکدیگر و توانایی‌های هم آشنا شوند و به واسطه‌ی تقسیم کار و تعیین مسئولیت‌ها، در رفع مشکل به همکاری بپردازند. حالا تصور کنید فردی در آن میان، یک راهکار نابخردانه پیشنهاد دهد و یک استاد دانشگاه یا یک دانشجوی نخبه‌ی باهوش در جمع، به تمسخر سخن او بپردازد و او را به خاطر سخن نسنجیده‌اش تحقیر کند. آن وقت بروز این مجادله و نزاع، تا چه حد برای افرادی که هر لحظه ممکن است با مرگ مواجه شوند خطرناک است!؟

حتی تصور کنید، فردی با توانایی و مهارت مدیریت بحران در جمع حضور داشته باشد که دچار حس برتری‌طلبی شود چون خود و مهارت خود را در چنین شرایطی، بسیار مهم‌تر و ارزشمندتر از دیگران می‌شمارد. این برتری‌طلبی نه تنها فرآیند نجات را مخدوش کرده و به خطر می‌اندازد، بلکه حتی به لحاظ تئوریک نیز کاملا نادرست است. اگر این شخص برای مدیریت و گذر از بحران، نیاز به انجام کاری داشته باشد که تنها از یک فرد تنومند، شجاع و ورزیده برمی‌آید، آن وقت ارزش فرد ورزشکار در جمع، اگر بیش از او نباشد بی‌شک کمتر از او نیست.

در اینجا اگر جمعیت مسافران قطار، پتانسیل و ظرفیت برقراری یگ گفتگوی راستین جمعی را نداشته باشند زندگی همه‌شان با خطر مواجه خواهد شد. حال بیش از هر زمان دیگری مشخص می‌شود رستگاری و نجات یک جامعه، به ایجاد بستر مناسب گفتگو برای رسیدن به توافق و سپس همبستگی برای ایجاد همکاری در برون‌رفت از بحران وابسته است.

در گفتار زیر از پی واکاوی موانع گفتگو و خطرات عدم برقراری گفتگو در جامعه به تبیین مهم‌ترین ستون‌های تحقق گفتگوی راستین خواهم پرداخت. این مقاله بخشی از یک مطلب مفصل است که گزیده‌‌ای از آن در اینجا ارایه می‌شود و در مجالی دیگر اگر میسر شود، متن کامل آن منتشر خواهد شد.

امکان یا عدم امکان برقراری گفتگوی راستین

با چند دوست اهل اندیشه، هر از گاه دور هم می‌نشستیم و در باب مسائل مختلف گفتگو می‌کردیم. جلسات ما گاه به گاه و بدون برنامه بود و گفتگو بدون موضوعی از پیش تعیین شده و به صورت تصادفی آغاز می‌شد. مثلا یکی از ما خاطره‌ای تعریف می‌کرد یا راجع به کتابی که تازه خریده بود یا متنی که تازه خوانده بود جملاتی می‌گفت و باب یک بحث آغاز می‌شد. من این گفتگوها را بسیار دوست داشتم و لذتِ آن بحث و جدل‌ها، همچون مستیِ دلچسب، تا مدت‌ها با من باقی می‌ماند. پس از مدتی دریافتم، جدای چیزهایی که در آن گفتگوها، راجع به موضوعات و دغدغده‌های فکری عایدم می‌شد، خودِ شکل و آیین گفتگوی ما، علت اصلی آن جذابیت و لذت بود.

یک زن و شوهر، دو دوست یا یک پدر و پسر را تصور کنید که هر زمان شروع به گفتگو کنند در انتها کارشان به نزاع می‌کشد. عدم وجود یا مهیا بودن بستری برای گفتگو، باعث می‌شود میان این افراد هر گفتگویی به منازعه بدل شود. آن‌چه موجب می‌شد گفتگو میان من و دوستانم شکل بگیرد وجود یک بستر و آیین نانوشته و خودجوش بود که امکان تحقق گفتگو را فراهم می‌کرد.

هیچ‌کدام از ما در پی اثباتِ خود به دیگری نبودیم چون هر کدام از ما، از میزان دانش و سطح ادراکی یکدیگر باخبر بودیم و گرچه به عنوان دوستان صمیمی، شوخی‌های بسیار با هم می‌کردیم اما احترام متقابل در زمان گفتگو، به صورت اتوماتیک میان ما برقرار می‌شد. به لحاظ گرایشات درونی، چندان قرابتی میان ما نبود. به عنوان مثال یکی از ما گرایشات عرفانی داشت در صورتی که دیگری آتئیست و خداناباور بود. بنابراین موضوعات مختلفی وجود داشت که در هنگام بحث، کار ما به جدل می‌کشید. چون بینش ما در آن موضوع کاملا در تضاد با هم بود و می‌بایست با تحلیل و استدلال‌های‌مان، درستی ایده و تفکر خود را اثبات می‌کردیم.

یک بار، دوستم در مخالفت با یکی از باورهای درونی من، ایده و استدلالی را مطرح کرد که برایم بسیار جذاب بود. گرچه ایده‌ی او در تضاد با تفکر من بود، اما از نظر من ایده‌ی او آن قدر زیبا و در عین حال تکان‌دهنده بود که نمی‌توانستم در برابرش موضع بگیرم. بعدها به این می‌اندیشیدم که یکی از قواعد نانوشته‌ی گفتگوهای ما این بود که قرار نیست هیچ کدام از ما در انتهای هر گفتگو، اندیشه یا عقیده‌ی خود را به دیگری بقبولانیم یا تفکر و بینش او را بپذیریم. بزرگ‌ترین نقطه‌ی عطف گفتگوهای ما این بود که درمی‌یافتیم چگونه می‌شود به یک موضوع واحد از زوایای متفاوت نگریست. چگونه سه نفر می‌توانند در یک مکان و یک زمان واحد به یک شیء واحد بنگرند اما هر کدام به شکل متفاوتی آن را ببینند و برای دیگران روایتش کنند.

این موضوع، یکی از دغدغه‌های فکری فلاسفه در سده‌ی اخیر و حتی قرون گذشته بوده است. اشعار مشهور مولانا در مثنوی، که به نزاع چند نفر با ملیت‌ها (و زبان‌های) متفاوت بر سر انگور، که هر کدام با واژه‌ای متفاوت بدان اطلاق می‌کردند اشاره‌ای به همین مفهوم است. سهروردی در کلمه التصوف اشاره می‌کند زمانی که پرده‌ها از مقابل خورشیدِ واحد حقیقت بیفتد، انسان‌ها از هر قوم و عقیده و ملت درمی‌یابند که نزاع و کشمکش‌های آن‌ها چقدر پوچ بوده چون تنها دلیل و منشاء آن، تفاوت و تمایز نگرش‌های آنها در برابر حقیقتی واحد بوده است.

موضع هنر در برابر مفهومی به نام حقیقت

در تئاتر تکنیکی به نام بازی در بازی وجود دارد. در این تکنیک، آدم‌هایی واحد در نقش‌هایی متفاوت ظاهر می‌شوند و یک واقعیت ساده در فرمی پیچیده روایت می‌شود. نمونه‌ای از آن در نمایشنامه مرگ یزدگرد که بیضایی، فیلمی نیز بر اساس آن ساخته مشاهده می‌شود. روایت چگونگی مرگ یزدگرد سوم – واپسین پادشاه سلسله ساسانی – توسط آسیابان، در مقابل مقامات دربار شاهی، توسط آسیابان و همسر و دخترش به چند شکل متفاوت بیان و روایت می‌شود به طوری که مخاطب و درباریان را گمراه می‌کند که پادشاه توسط کدامیک و چگونه کشته شده است. حتی این پیچیدگی تا جایی پیش می‌رود که آنها گمان می‌کنند آن‌که کشته شده آسیابان است و اکنون این پادشاه است که لباس آسیابان به تن کرده است.

در دنیای سینما اما مطرح‌ترین نمونه برای این سوژه، فیلم راشومون ساخته‌ی فیلمساز شهیر ژاپنی، آکیرا کوروساواست. راشومون مکانی است که در آن یک سامورایی به قتل رسیده و تنها کسانی که شاهد قتل او بوده‌اند همسرش و یک راهزن است که متهم به قتل اوست و هیزم‌شکنی که گویا شاهد بخشی از ماجرا بوده است. در دادگاهی پیش چشمان مخاطب، همسر سامورایی، راهزن، هیزم‌شکن و حتی روح خود سامورایی – از طریق احضار روح – روایت خود را از ماجرا بیان می‌کنند. روایت‌هایی که با یکدیگر نمی‌خواند. تناقض روایت‌ها، مخاطب را به جایی می‌کشاند که با خود بگوید چه اهمیتی دارد که حقیقت چیست. هر کدام از این کاراکترها، بخشی از درونیات خویش را از طریق روایت‌شان برملا می‌کنند. اما چه کسی تشخیص خواهد داد کدام روایت کاملا حقیقی است (به نظر می‌رسد هیچ‌کدام از روایت‌ها نمی‌تواند کاملا منطبق با حقیقت باشد) و در این صورت، ارزش حقیقت در شکل مطلق خود، به حالت تعلیق در می‌آید.

در ادبیات هم باید به خورخه لوییس بورخس اشاره کنیم. یکی از موضوعاتی که در داستان‌های کوتاه این نویسنده بسیار قدرتمند است، مساله‌ی عدم اعتماد به راوی است. پس از خوانش داستان‌های او می‌فهمیم که نمی‌توان به راوی داستان‌های او اعتماد کرد چون ممکن است بنا به دلایل و انگیزه‌هایی حقیقت را پنهان کند و حتی وارونه نشان دهد. او به ما نشان می‌دهد حتی به روایت‌های تاریخی نمی‌توان اعتماد کرد. در بسیاری از موارد، حتی نمی‌دانیم فلان ماجرای تاریخی را چه کسی روایت کرده است. در فیلم مرگ یزدگرد، جمله‌ای وجود دارد که می‌گوید تاریخ را پیروزشده‌گان می‌نویسند. زمانی که درباره تاریخچه اسماعیلیان مشغول تحقیق بودم دریافتم تا همین یک قرن پیش، تمام آگاهی ما از این جنبش تاریخی، تنها بر مبنای روایت‌هایی بوده که دشمنان‌شان بسط داده‌اند.

یک حقیقت و هزاران تفسیر؛ چگونگی ارتباط میان نگرش‌های متضاد در گفتگو

تمام این نمونه‌ها را ذکر کردم تا از دغدغه‌ای که ذهن بسیاری از هنرمندان، نویسندگان و فیلسوفان را به خود معطوف کرده پرده بردارم. همان دغدغه‌ای که من به واسطه‌ی گفتگوهایی که با دوستانم داشتم بدان پی بردم. ما در زمینه‌های متفاوتی فعالیت می‌کردیم و تجربه، تخصص و باورهای ما متفاوت بود. جدای از باورهای درونی که ذکر کردم، یکی از ما پژوهشگر بود، یکی فیلمساز، یکی داستان‌نویس و .. جدای از این‌ها خاستگاه جغرافیایی ما نیز متفاوت بود. اما چیزی که بین ما پیوندی عمیق برقرار می‌کرد شالوده‌هایی خودساخته و نانوشته بود که به ما امکان تحقق و گسترش گفتگویی راستین را می‌داد. مقصودم از «گفتگو» در اینجا واجد مفادی عاشقانه و شورانگیز نیز هست. ما به هم می‌پیوستیم و همچون یک تن واحد، با افکار، باورها و عقایدی متعارض، امکان زیستن به جای دیگری یا نگریستن با چشمان دیگری را می‌یافتیم.

این رخدادها در زمانی برایم پیش آمد که داشتم به این باور می‌رسیدم که امکان تحقق گفتگو میان ابنای بشر در جهان مادی ممکن نیست. چنان‌که در پیش گفتم مقصودم از گفتگو، همزیستی و ارتباط افرادی با عقاید، نظرات، نگرش‌ها و اندیشه‌های متفاوت در کنار یکدیگر است به شکلی که هیچکدام‌شان از «خود بودن» به هیچ روشی منع نشوند و هر فرد با هر گرایش، نژاد، زبان یا جنسیت، حتی لحظه‌ای وادار به سانسور خود و ماهیت خود یا هراسان از ابراز وجود و ماهیت خود نباشد.

این‌جاست که اهمیت گفتگو روشن می‌شود. بزرگ‌ترین جنگ‌های دنیا، به خاطر عدم امکان تحقق گفتگو، یا مقاومت گروه یا دسته‌ای خاص از افراد در برابر شکل‌گیری گفتگو رخ داده است. گفتگو یعنی فردی وجود دارد که حرفی متفاوت با من برای گفتن دارد چرا که اگر قرار بود او حرف مرا تکرار کند، تنها شاهد پژواک بودیم نه گفتگو. تحقق گفتگو یعنی پذیرفتن این واقعیت که افرادی وجود دارند که مخالف ما فکر می‌کنند، باورهایی متفاوت با ما دارند یا از خاستگاهی مغایر با ما آمده‌اند. جنگ جهانی دوم که بعضا آن را خونبارترین نزاع بشر در تاریخ شمرده‌اند، بر اثر عدم وقوع گفتگو رخ داد. مشکلات نبرد پیشین (جنگ جهانی اول) با مذاکره و گفتگو رفع نشد و عقده‌هایی ناگشوده برای یک ملت باقی گذاشت. فرد یا گروهی، که سر گفتگو با دیگری نداشت به میدان آمد. فردی که خود و ملیت و نژاد خود را لایق چیزهایی بهتر از دیگران می‌دانست. فردی که قائل به گفتگو نبود چرا که گفتگو، برتری‌طلبی را نفی می‌کرد.

گفتگو چراغی روشن می‌کند و بر وجدان می‌تاباند. شما اگر گرفتار گشتاپو یا اس اس (پلیس مخفی و گردان حفاظتی حزب نازی در آلمان) می‌شدی بعید بود که امکان گفتگو می‌یافتی بخصوص اگر یهودی، ضد جنگ، ضد نازی و .. بودی چرا که آن‌ها اصلا وجود تو را به رسمیت نمی‌شناختند و تو را مستحق نابودی می‌دانستند. اسلحه در دستان آن‌هاست و زنجیر بر دستان تو. بنابراین تو بره‌ای در چنگال شیر هستی. تنها راهی که در پیش توست، نفی خود است. اینکه به آنها بقبولانی که درباره تو اشتباه می‌کنند و تو مثل آنها هستی، مثل آنها فکر می‌کنی و باور تو منافاتی با عقاید آنها ندارد. یعنی با انکار هویت خود، بتوانی خود را در موجودیتی برابر با آنها قرار دهی. گرچه هرگز این برابری اتفاق نمی‌افتاد. اسیران اردوگاه‌های نازی‌، هیچ شانسی برای گفتگو نداشتند. چرا که مالکان جسم آنها، از پیش می‌دانستند که آنها مادون انسان‌هایی هستند که باید تحقیر، شکنجه و نابود شوند. اسیران آشویتس برای مالکان‌شان تنها در حکم بازیچه بودند. با آنها فوتبال بازی می‌کردند و اگر یکی از اسیران با آنها همکاری می‌کرد برایش امتیاز قائل می‌شدند. تو اگر راضی می‌شدی هم‌بند خود را بفروشی و یا این‌که در حرکت دادن‌شان به سمت اتاق گاز مشارکت می‌کردی می‌توانستی امتیازاتی به عنوان یک اسیر به کف بیاوری.

فلسفه‌ی گفتگو؛ چرا تلاش برای تحقق گفتگو، در جامعه انسانی اهمیت دارد؟

بنابراین گفتگو، یعنی به رسمیت شناختنِ دیگری. در مقابلش مونولوگ یا تک‌گویی قرار دارد که نمادی از تمامی حکومت‌های یکه‌سالار، تمامیت‌خواه و استبدادی (خودکامه) است. نظام‌هایی که خود را منشاء حقیقت، و رای خود را کلامِ آخر می‌شمارند. وقتی از موضوع گفتگو سخن گفته می‌شود نمی‌توانیم از رجوع به باختین امتناع کنیم. باختین را فیلسوف گفتگو هم نامیده‌اند چون تلاش کرده مفهوم گفتگو را صورت‌بندی کند.

باختین گفتگو یا دیالوگ را در مقابل مونولوگ یا تک‌گویی قرار می‌دهد. از نظر باختین، گفتگو گونه‌ای کندوکاو جمعی و نقادانه برای یافتن حقیقت است که در نهایت به خودآگاهی و خوداصلاحی می‌انجامد. دیالوگ اساس زبان است، ولی همواره امکان تبدیل آن به مونولوگ وجود دارد…دیالوگ به روی تفکر و آزادی گشوده است، در حالی که مونولوگ واجد خصلتی استبدادی و سرکوبگرانه است.

گفتگو در معنای خاص آن فقط یک گفتگوی ساده بین دو شخص نیست، بلکه نوعی هستی شناسی است که از رهگذر وجود «دیگری»، «خود» معنادار می شود. به نظر باختین، در تعامل با دیگران آگاهی ما شکل می گیرد و به واسطه‌ی این تجربه از دیگری است که آگاهی ما صیقل می خورد. او همچنین تک‌گویی یا مونولوگ را در نقطه‌ی مقابل گفتگو قرار می‌دهد و می‌گوید: «تک‌گویی در نهایت انکار می‌کند که بیرون از آن، آگاهی دیگری با همان حقوق، و قادر به پاسخی با همان درجه‌ی اعتبار وجود دارد. تک‌گویی به انکار غیر و استقلال و کفایت آن به عنوان یک «من» با حقوق مساوی بر می‌خیزد.

از آرای باختین می‌توانیم این نتیجه را بگیریم وقتی یک نظام سیاسی یا حقوقی بر مبنای ایدئولوژی شکل گیرد و یک باور یا گرایش یا چارچوب را بر سایر گرایشات برتری دهد، آن‌گاه بزرگ‌ترین مانع را در برابر شکل‌گیری گفتگو و تحقق عدالت ایجاد می‌کند. وقتی شما در اتاق بازجویی قرار گرفته‌اید که در برابر شما قدرت یک بازجو که هویت‌اش را از حزب حاکم می‌گیرد نشسته، گفتگویی شکل نخواهد گرفت. چون آن برابریِ حقوقیِ لازمه‌ی گفتگو در اینجا وجود ندارد و شما در موقعیتی کاملا نابرابر و تضعیف شده قرار دارید.

همین تفاوت میان بازجویی و گفتگو، در دادگاه‌های ناصالح نیز وجود دارد. دادگاه‌هایی که در آن، متهم از حقوق انسانی خود برخوردار نیست و همه‌ی عناصر، نمادها و کاراکترهای موجود در دادگاه بر علیه او هستند. در فیلم سوفی شول، که بسیاری اوقات به آن ارجاع داده‌ام، قاضیِ دادگاه آلمان نازی، عملا سوفی شول – دختر عضو گروه ضد جنگ رز سفید – را تحقیر می‌کند و سعی در شکستن شخصیت و روحیه‌ی او دارد. قاضی و بازجو در یک نظام خودکامه، سخنگویان یک بولتن واحد هستند که یک مونولوگ را تکرار می‌کنند: مانیفست حزب را. آنها «دیگری» را به رسمیت نمی‌شناسند.

برای برقراری عدالت، در نظام‌های دموکراتیک تلاش می‌شود حقوق متهم رعایت شود. در دادگاه باید تمام موانع امکان گفتگو رفع شود و متهم یا وکیل او بتوانند بدون لکنت یا ترس سخن بگویند. آنها باید در موضعی برابر با طرف مقابل قرار بگیرند و از همان حقوق و اعتبار انسانی برخوردار باشند. تنها در این صورت است که پس از اثبات وقوع جرم و الزامِ مجازات، می‌توان به برقراری عدالت امیدوار بود. در موارد پیشرفته‌تر، حتی آن محکوم زندانی نیز می‌بایست از حقوقی برخوردار باشد. او در حال تحمل کیفر و مجازات است اما ورای این موقعیت، او می‌بایست از حقوق انسانی کافی برخوردار باشد تا پس از پایان تحمل کیفر برای جرم/اشتباه خویش، دوباره بتواند با یک هویت انسانی – برابر با همگان – به یک زندگی شرافتمندانه بازگردد.

خطرات عدم برقراری گفتگو

«وقتی بستر گفتگو فراهم نشود خطر وقوع جنگ بالا می‌گیرد»

در بندهای پیشین کوشیدم خطرات جامعه‌ای که امکان تحقق گفتگو در آن مخدوش شده یا برقراری گفتگو در آن به امری امکان‌ناپذیر بدل شده را بازگو کنم. اما بیان حتی شمه‌ای از این خطرات، مجال و حوصله‌ای بسیار فراخ‌تر از یک مقاله می‌طلبد. حتی می‌توان یک کتاب فقط درباره این خطرات (آن‌چه اتفاق افتاده و نه حتی خطرات احتمالی) نوشت. این‌که چطور عدم برقراری گفتگو میان احزاب در دموکراسی وایمار، موجب برآمدن حزب نازی در آلمان شد. این‌که چطور پس از فروپاشی شوروی، عدم بروز مجال گفتگو، موجب شد پس از دوران سیاه کمونیسم، دوران تباه پوتین آغاز شود. و یا چگونه احزاب، گروه‌ها و ایدئولوژی‌های سیاسی که قائل به پذیرش شالوده‌های گفتگو نیستند می‌توانند حامل چه خطرات بالقوه‌ای برای جوامع باشند.

افراد، احزاب و گروه‌های سیاسی می‌توانند تفکر، اهداف و برنامه‌هایی برای مدیریت و نحوه اداره یک جامعه و کشور داشته باشند. اما اگر تفکر و ایدئولوژی یک حزب شامل این باشد که تنها در صورتی می‌تواند برنامه خود برای دستیابی به آرمان‌های بزرگ را پیش ببرد که قدرت بلامنازع تا زمانی نامحدود یا بسیار طولانی از آنِ او باشد و سایر افراد و گروه‌ها، نمی‌بایست با برنامه‌های او به مخالفت یا انتقاد بپردازند چه؟ آن‌چه سیستم کمونیسم را به یک نظام مخوف و هولناک که زندگی بخشی از مردم در تاریخ را به تباهی کشاند تبدیل کرد همین عدم پذیرش دیگری و عدم اعتقاد به گفتگو بود. آنها با مشکوک و نامطلوب خواندن تفکرات غیر، شروع به انگ‌زنی به افراد با عناوینی مثل خرده بورژوا، نوکر امپریالیست، غرب‌گرا، شهرنشین و .. کردند.

پل پوت (برادر شماره یک) رهبر خمرهای سرخ کامبوج اعتقاد داشت برای مزارع اشتراکی کامبوج احتیاج به یک میلیون نفر هست و بقیه بیهوده زندگی‌ می‌کنند. او می‌گفت: «نگهداری تو هیچ نفعی ندارد، نابودی تو نیز هیچ ضرری ندارد». با این ایدئولوژی حدود دو میلیون انسان به کام مرگ فرستاده شدند. تحت حکومت خمرهای سرخ، اغلب افراد، «دیگری» تلقی می‌شدند. تو اگر شهرنشین یا تحصیلکرده بودی نوکر سرمایه‌داری امپریالیسم شمرده می‌شدی و مستحق نابودی بودی. در تفکر نظام‌های ایدئولوژیک، هر «دیگری» عامل دشمن است. در کامبوجِ پل پوت، دشمن، سی آی ای و ویتنام بود و هر فردی که اعتقادی راسخ به آموزه‌های خمرهای سرخ نداشت عامل دشمن بود. فقط کافی بود سه خبرچین طرفدار حزب حاکم، کسی را به عنوان عامل دشمن معرفی کنند تا اعدام شود. در نظام‌های دیگر، «دشمن»، ممکن است عناوین دیگری داشته باشد.

وقتی با فردی وارد گفتگو می‌شوی که بر روی عقیده خویش تعصب دارد و نه تنها عقیده تو را نمی‌پذیرد بلکه اصرار دارد تو پی به حقیقت برده و عقیده‌ی او را بپذیری و در راه درست قرار بگیری، آن وقت باید بدانی کسی که در مقابل توست ممکن است در صورت داشتن قدرت بی‌مهار، تبدیل به فردی خطرناک شود. او حتی اگر دوست صمیمی تو باشد، اگر قدرت، اسلحه و صندلی ریاست در اختیارش قرار گیرد ممکن است بدون ذره‌ای عذاب وجدان به سمت تو شلیک کند. بسیاری از دیکتاتورها و مزدوران‌شان، دوستان و حتی فرزندان یا اعضای خانواده خویش را کشتند فقط به این خاطر که مثل آنها فکر نمی‌کردند یا مخالف‌شان بودند. برای آنها، هیچ عذاب وجدانی وجود نداشت چون طبق باورهای‌شان عمل می‌کردند. نون چه‌آ، از رهبران خمرهای سرخ و برادر شماره ۲، در چندین دادگاه به خاطر جنایاتش و دست داشتن در کشتار دو میلیون نفر به حبس ابد محکوم شد. اما او هرگز به اشتباهاتش پی نبرد چون اعتقاد داشت بر اساس آموزه‌های ایدئولوژی عمل کرده؛ ایدئولوژی‌ای که در قلب و روحش رسوخ کرده بود.

هانا آرنت در کتاب آیشمن در اورشلیم، گزارشی از جریان محاکمه‌ی آدولف آیشمن، که نقشی محوری در جریان اردوگاه‌های مرگ نازی و هولوکاست داشته است به دست می‌دهد. آرنت در این کتاب، آیشمن را فردی عادی نشان می‌دهد (که حتی تنفر شخصی هم نسبت به یهودیان ندارد) و تنها مجری بی‌چون و چرای قوانین و دستورات است. آیشمن در دادگاه اظهار می‌کند که همواره به امر مطلق در نظرگاه کانت پای‌بند بوده. پس از جنگ، او با زندگی دیگری مواجه بود که دیگر در آن خبری از آیین‌نامه و دستورات لازم الاجرا نبود و این امر برایش بسیار دشوار و ناشناخته بود. او بیش از ۱۰ سال به صورت ناشناس در آرژانتین زندگی کرد تا این‌که توسط عوامل موساد ربوده شد و در اسراییل محاکمه شد. اما برخلاف نظر آرنت، او اتفاقا یک یهودستیز واقعی بود و یهودیان را فاقد برخورداری از لیاقت حق حیات می‌دانست. او در آرژانتین از این موضوع ابراز تاسف کرده بود که راه حل نهایی نازی‌ها، تا کشتن تمام یهودیان ادامه نیافت. مشهور است وقتی حکم اعدام او قطعی شد آیشمن خواسته بود که نزد یک خاخام به آیین یهودی در‌آید. علت را پرسیده بودند. گفته بود بگذار تا یک یهودی دیگر کشته شود.

پذیرش «دیگری»، پذیرش افکار و عقاید «دیگری» نیست

عدمِ به رسمیت شناختن و پذیرش «دیگری»، اصلی‌ترین و بارزترین خطری است که جوامع انسانی ما را تهدید می‌کند. این خطر همواره، موجبات رخدادهای فاجعه‌بار را فراهم آورده است. یکی از نمونه‌های بزرگ دیگر، جنگ‌های صلیبی است که به مدت دهه‌ها، بخش بزرگی از جهان را به خاک و خون کشید. هر دین، آیین و ایدئولوژی که خود را حق و آیین‌های دیگر را باطل می‌شمارد، در شمول همین خطر به شمار می‌رود. اصل و اساس باور گروه‌های موسوم به تکفیری یا جهادی، مثل داعش و القاعده، بر مبنای کافر دانستن غیر خودی‌ها شکل گرفته است. کافرانی که مستحق مرگ به هر شکل ممکن‌اند.

برای اینکه بفهمیم این خطر تا چه حد به ما – فارغ از اینکه در کجای جغرافیای زمین زندگی می‌کنیم – نزدیک است باید بدانیم هر کدام از ما می‌توانیم یک «دیگری» یا «غیر خودی» باشیم. از تجربه‌ی تاریخ معاصر خود باید درس گرفته باشیم که ما اگر یهودی، مسلمان یا بی‌خدا باشیم، اگر غیر آلمانی، غیر فرانسوی، غیر انگلیسی، آسیایی، عرب یا ایرانی باشیم، اگر سفید یا سیاه‌ پوست باشیم، اگر شیعه، سنی یا بهایی باشیم، اگر همجنس‌گرا یا حتی اگر زن باشیم، امکان دارد که «دیگری» تلقی شویم. همان «دیگری» که از حقوق کمتری برخوردار است یا اصلا لایق هیچ حقی نیست. اعلامیه جهانی حقوق بشر در سال ۱۹۴۸ تصویب شد. شاید بیش‌ترین انگیزه‌ای که دولت‌ها را واداشت تا آن را تصویب کنند هراس از تکرار آن چیزی بود که در قالب «یهودستیزی» در جریان جنگ جهانی دوم رخ داد. این ستیزه‌گری، نسل‌کشی و نفی حق حیات، ممکن بود بر هر گروه از ابنای بشر اعمال شود. هر گروه، دسته و قبیله‌ای از آدم‌ها، می‌توانستند آن دیگریِ نابرخوردار از حق حیات دانسته شوند. بنابراین در اعلامیه حقوق بشر، هر انسان، فارغ از همه چیز، دارای حقوقی برابر با سایر انسان‌ها در هر کجای این جغرافیا شناخته شد.

به معنای دیگر، ما نه تنها می‌بایست «دیگری» را بپذیریم بلکه باید او را به رسمیت نیز بشناسیم. کار فعالان حقوق بشر دوچندان است. آن‌ها باید بکوشند به رسمیت شناختن دیگری را در تمام جهان و میان همه‌ی انسان‌ها گسترش دهند. پذیرش دیگری، یعنی پذیرفتن این حقیقت، که افرادی وجود دارند که مخالفِ ما فکر می‌کنند اما به اندازه‌ی ما از حقوق انسانی برخوردار هستند. آنها حق دارند به اندازه‌ی ما، از افکار و باورهای‌شان سخن گفته و از آن دفاع کنند. در سطحی بالاتر، پذیرشِ دیگری بدان مفهوم است که کسانی که باورهای‌شان در تضاد با ماست، به لحاظ شان، منزلت و کرامت انسانی، در جایگاهی یکسان با ما قرار دارند و باورها و افکار آنها، هیچ برتری یا نقصانی در منزلت آنها نسبت به ما ایجاد نمی‌کند. در این منظر، ما خداباوران، انسان‌تر از خداناباوران نیستیم. این یک جمله‌ی ساده است اما یکی از چالش‌انگیزترین موضوعات در تاریخ بشر بوده است.

دیگری‌کشی؛ یک نزاع ناتمام بر سر هویت

در اینجا به یک مبحث دیگر وارد می‌شویم. اینکه آیا می‌توانیم با یک نژادپرست یا فاشیست گفتگو کنیم و یا اینکه آنها و افکارشان را به رسمیت بشناسیم؟ یک دیندار و خداباور، جلوه‌ی حقیقت را در وجود خداوند متجلی می‌بیند و آن‌که منکر این حقیقت است، از نظر او در گمراهی است. ادیان الهی وحیانی، بر مبنای دعوت شکل گرفته‌اند. پیامبران، مردم را به دین خود و خداپرستی دعوت می‌کردند و برخی از آنها ایمان می‌آوردند. در بسیاری از ادیان، وظیفه‌ی پیامبر و مومنان، تنها در دعوت به دین خلاصه شده و مسئولیتی در قبال پذیرش یا عدم پذیرش افراد وجود ندارد. حتی در قرآن جایی پیامبر مورد عتاب قرار می‌گیرد که آن قدر خود را درباره ایمان نیاوردن برخی از مردم اذیت نکند (کهف ۶، شعرا ۳ و ۴، فاطر ۸). در جای دیگری گفته می‌شود در دین الزامی نیست و راه هدایت و گمراهی مشخص شده و انتخابی است (بقره ۲۵۶) و یا آیه دیگری که پیامبر را مورد خطاب قرار می‌دهد که وظیفه تو تنها دعوت کردن است و مسئول ایمان آوردن یا نیاوردن آنها نیستی (زمر ۴۱).

درباره موضوع دین و روش ادیان در برخورد با کفار، جای دیگری به تفصیل سخن خواهم گفت. در اینجا بحث بر سر نمونه‌ای از مساله‌ی حقوق برابر برای انسان‌هایی با افکار و باورهای مختلف است. وقتی باور تو این است که فردی که ایمان نیاورده، در گمراهی و تاریکی است، می‌کوشی او را به سمت نور هدایت کنی. اما اگر باور تو این باشد که تو، به خاطر ایمانی که در دلت رسوخ کرده، نورانی و تطهیر شده‌ای، و او که نور هدایت و ایمان را به دلش راهی نیست، تاریک‌باطن و ذلیل است، آن وقت خود را برتر از او خواهی دید. اگر باور و اندیشه‌ی تو بر این باشد که نژاد ژرمن، فضیلت بیشتری نسبت به سایر نژادهای انسانی دارد آن‌گاه این اندیشه، ماهیت وجودی تو را در جایگاهی برتر از افرادی از سایر نژادها قرار خواهد داد.

بسیاری از خون‌بارترین نزاع‌های تاریخ از این قسم اندیشه‌ها به بار آمده است. هر شکلی از برتری‌طلبی وقتی به باور و تفکری راه یافت، می‌تواند خطراتی مهیب در پی داشته باشد. هیتلر و دیدگاهش درباره برتری نژادی، ابتدا در کتاب «نبرد من» ابراز شد. او با ایده‌آل جلوه دادن  پاکی نژادی و مبارزه‌ی نژادی، از برتری نژاد آریایی که آلمانی‌ها را متعلق به آن می‌دانست سخن گفت. پس از آن‌که هیتلر و حزب نازی به قدرت رسید، اساس تفکر برتریِ نژادی به مفاهیمی مثل اصلاح نژادی و نابودی نژادهای پست کشانده شد تا نژاد برتر را آلوده نسازند.

پس از ظهور اسلام در شبه جزیره عربستان، وقتی مسلمانان به قدرت برتر شبه جزیره تبدیل شده و توانستند آن را یکپارچه سازند، به بهانه گسترش حقیقتِ دین یا دینِ حقیقی، به کشورگشایی پرداخته و به مرزهای همسایگان یورش بردند. آنها شهر و روستاهای بسیاری را به آتش کشیده و زنان و مردان را از دم تیغ گذراندند. ساکنان شهرهای فتح شده یا می‌بایست به دین اسلام بگروند یا بهای ایمان نیاوردن را بپردازند. آنها غیر اعراب یا عجم را رعیت (از مصدر رعی به معنای چریدن) و پست‌تر از خود می‌دانستند. بدین ترتیب آنها دو امتیاز بر سایرین داشتند. مسلمان و عرب بودن. افراد تحت سلطه می‌توانستند اسلام آورده و اولین نقصان را رفع کنند اما امتیاز دیگر یعنی عرب بودن، قابل اکتساب نبود. حاکمان اموی در برخی شهرها (مانند گرگان) دست به چنان قتل عامی زدند که سیلاب‌های خون در آن شهرها جاری شد.

جالب آن‌که چندین قرن پیش، اقوام آریایی همین اقدام را برعلیه ساکنان فلات ایران – البته با سبعیت کمتر – انجام دادند. آنها نیز خود را نژاده و ساکنان دولت-شهرهای فتح شده را پست‌تر از خود می‌دانستند. آریایی‌ها که قومی کوچنده و پرورش دهنده اسب بودند، دارای فرهنگی مردسالار بودند و خدایان خود را جایگزین فرهنگ مادرسالار اقوام غالبا برزیگر ساکن فلات ایران کردند.

دین، نژاد، رنگ پوست، جنسیت، ایدئولوژی و بسیاری موضوعات دیگر می‌توانند بهانه‌هایی برای برتری‌طلبی بشر باشند. همه‌ی اینها می‌تواند انگیزه‌هایی برای سلب حقوق، نادیده گرفتن یا قتل عام «دیگری» باشد. برتری‌طلبی یکی از بزرگ‌ترین موانع ایجاد فرهنگ و بستر گفتگوست. برتری‌طلبی از نقد و نفی دیگری آغاز شده و به حذف دیگری می‌انجامد. اگر کسی به جای نقد افکار و سخنان شما، به نقد یا نفی یا هجو ملیت، نژاد، ماهیت یا جنسیت شما پرداخت، باید دانست او واجد خصوصیات و دارای روحیاتِ برتری‌طلب یا دیگری‌هراس است. دیگری‌ستیزی از پیامدهای ماهوی برتری‌جویی و نفی دیگری است.

 

پایان بخش اول

باقی مطلب در یک پست مجزا منتشر خواهد شد. در اینجا چکیده‌ای از بخش دوم را ذکر می‌کنم

 

به رسمیت شناختن دیگری؛ نخستین قدم در مسیر گفتگوی راستین

بنابراین برای پی‌افکنی بستری برای گفتگوی راستین و بنیان نهادن آیین‌های همه‌شمول تحقق گفتگو، میانِ «من» و «دیگری» به چند چیز نیاز است. قائل شدن به وجود دیگری، به رسمیت شناختن دیگری، شنیدن صدای دیگری و برابر دانستن دیگری با من از لحاظ حقوق انسانی.

پس در ابتدا باید بدانیم «دیگری» به شکل عام خود چیست یا کیست. بنا به نظر امانوئل لویناس، «دیگری» در مقولات برساخته‌ی ذهنی من نمی‌گنجد. دیگری، رونوشت و کپیِ من نیست. دیگری از درون افکار و تلقی‌های من بیرون نمی‌آید. دیگری برای خودش شأن و استقلالی دارد. دیگری سایه‌ی من نیست، ساخته‌ی من هم نیست. دیگری، دیگری است. (حسین حسینی، «امانوئل لویناس: فیلسوفِ دیگری»)

همه‌ی جباران و تمامیت خواهان، دیگری را به “همان” فرو می‌کاهند. تمامیت‌خواهی یعنی انکار و سرکوب غیر بودنِ دیگری؛ یعنی پیش از آنکه دیگری لب به سخن بگشاید او را بر اساس مقولات ذهنی خود بسته‌بندی کردن و داوری نمودن. سلطه‌جویی، بهره‌کشی و جباریت همه ریشه در همین سرکوب دیگری دارند. (همان)

لویناس منتقد بسیاری از جریان‌های فلسفی است. به نظر او مشخصه‌ی فلسفه همواره آن بوده که نتوانسته به غیر و “دیگری” بیندیشد و همه را به “خود” فروکاسته است. او «من» دکارتی را مورد نقد قرار داده و اساسا وجودِ من را در ارتباط و حضورِ دیگری می‌فهمد و از این منظر، برای اخلاق، در فلسفه تقدم ویژه‌ای قائل است.

 

ادامه دارد

 

 

 

 

 

همراهی مخاطبان با نعیم و رضا پروانه؛ یادداشتی درباره سریال پوست شیر و علل کامیابی آن
سقوط تدریجی یک کشور آزاد به ورطه‌های جنایت؛ نگاهی به سریال Babylon Berlin

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

GIF