0
لطفاوارد شویدیاثبت نام کنیدبرای انجام این کار.

حدود سال ۱۳۷۹ بود که سینماتک موزه هنرهای معاصر، برنامه‌ای برای نمایش فیلم مرگ یزدگرد ساخته بهرام بیضایی گذاشته بود. آن زمان عضو سینماتک بودم و آن‌قدر عاشق سینما که با لذت در کنار دیگر عاشقان سینما، مثلا به تماشای فیلم های یاسوجیرو اوزو با زبان ژاپنی – بدون زیرنویس فارسی – می‌نشستیم. (کسانی که سینمای اوزو را بشناسند می‌دانند تماشای فیلم های او با زبان اصلی و بدون زیرنویس چه عشقی می‌خواهد).

از چند هفته پیش ذوق تماشای مرگ یزدگرد بر پرده، در جانم نشسته بود و پیش از تماشای فیلم تقریبا همه چیز درباره‌اش می‌دانستم و همین باعث شده بود اشتیاقم بیشتر شود. بیضایی فیلمساز ایرانی مورد علاقه‌ام بود و بعد از مسافران نزدیک ده سال بود که فیلم نساخته بود یا بهتر بگویم اجازه فیلم ساختن نداشت. حتی فیلم کوتاهی که برای مجموعه‌ی قصه‌های کیش ساخته بود – مجموعه‌ای که شامل فیلم‌های کوتاهی از فیلمسازانی مثل محسن مخملباف، تقوایی، رخشان بنی‌اعتماد، مهرجویی و .. بود – از آن مجموعه حذف شده بود. همین توقیف‌ها و ممنوعیت‌ها که نشان از پافشاری او بر مسیرش داشت علاقه‌ام را به او بیشتر می‌کرد.

جذاب‌تر از هر چیز این بود که قرار بود خود بیضایی هم در آن جلسه حضور داشته باشد و پس از تماشای فیلم، برنامه‌ای برای صحبت و گفتگو هم وجود داشت. تماشای مرگ یزدگرد در آن سن بر پرده سینماتک، برایم تجربه‌ای فراموش نشدنی بود. با توجه به این‌که فیلم هرگز در ایران فرصت نمایش عمومی نیافت و گرچه به سفارش شبکه اول سیما در سال ۶۱ ساخته شده بود پس از ساخت، توقیف شد و تا به امروز هرگز به اکران عمومی یا حتی پخش عمومی به اشکال دیگر درنیامده است. یکی از علل توقیف این فیلم جدای از مضمون آن، اجباری شدن ناگهانی حجاب پس از اتمام ساخت فیلم بود. زنان در این فیلم حجاب ندارند و فیلم پیش از اجباری شدن حجاب ساخته شده است.

yazdgerd

جدای از مضمون جذاب و محتوای پیشگویانه فیلم در زمان خود، تماشای این فیلم در آن روزها، و البته حرف‌های بیضایی در آن جلسه نیز تجربه‌ای ناب بود. من در ۱۸ تیر ۷۸ دانشجو بودم و ماجرای کوی دانشگاه و حوادث پس از آن را از نزدیک شاهد بودم. آن رخداد، ضربه‌ و شوک هولناکی به شور و شوق جوانی ما و هیجانی که پس از انتخاب خاتمی در انتخابات ۷۶ دچارش شده بودیم وارد کرد. وعده اصلاحات، با آن درنده‌خویی عجیبی که ما از جناح مقابل می‌دیدیم در همان زمان برای ما تبدیل به چیزی دور از دسترش شده بود. توقیف فله‌ای مطبوعات در سال ۷۹، مثل آب سردی بود که بر روی تب و تاب ساده‌لوحانه‌ی ما ریخته شد. یک روز صبح مثل همیشه ساعت حدود ۸ قبل از ورود به دانشگاه جلوی باجه مطبوعاتی ایستاده بودم و مات و متحیر به تیترهایی نگاه می‌کردم که خبر می‌داد تمام روزنامه‌هایی که ما تا آن روز با اشتیاق می‌خریدیم‌شان توقیف شده‌اند. آن صبح، برای من به منزله‌ی نقطه‌ی پایانی بر تمام خوش‌خیالی‌ها بود.

تا پیش از این، به توقیف روزنامه‌ها عادت داشتیم. هر روز که یکی از روزنامه‌ها توقیف می‌شد، چند روز بعد، کارکنان و نویسندگان آن در یک روزنامه دیگر با نامی دیگر، کار خود را ادامه می‌دادند. ولی این توقیف فله‌ای، یک نمایش قدرت بود که نشان می‌داد تفکر آزادی مطبوعات در آن روزهای ایران، در واقع توهم و سرابی بیش نبود. من برای برخی از روزنامه‌های به اصطلاح دو خردادی – به عنوان نویسنده آزاد – مطلب می‌نوشتم و برای چند صباحی، آزادی عمل برای نگارش، و عدم حضور همیشگیِ تیغ سانسور را تجربه کردم و میان متن‌ها حتی جملاتی برای امتحان قرار می‌دادم و وقتی می‌دیدم حذف نشده‌اند، در چشمانم برقی از امید به آینده و دورنمایی از تغییر نقش می‌بست. که در آن صبح اردیبهشت ماهی، برای من تمام آن برق امید رنگ باخته بود. ما دوباره – خیلی زود – از سپهر عمومی حذف شده بودیم.

18501554 8397 b 9616

این «ما» در جمله‌ قبلی، تصویر یک اقلیت بود که در ارگان‌های رسمی و مراکز تصمیم‌گیر و تریبون‌های اصلی هیچ جایگاه، نماینده و صدایی نداشت. البته ما فکر می‌کردیم اقلیت هستیم چون حکومت با تمام تریبون‌هایش این طور القا کرده بود. مگر می‌شد یک نفر در خبرها، مصاحبه‌ها، برنامه‌های نمایشی و سایر برنامه‌های تلویزیون و یا مقالات روزنامه‌ها وجود نداشته باشد که حرف ما را بزند. همین موضوع به ما القا می‌کرد که آن قدر در اقلیت هستیم که حرف و نظر ما حتی تا این اندازه اهمیت ندارد. بنابراین، «ما» فقط خود را در میان قوم و خویش‌ها، همسایه‌ها، همشهری‌ها و دوستان پیدا می‌کردیم. بعد از دوم خرداد ۷۶، ما صاحب صدا شده بودیم. به طوری که حتی می‌توانستیم خودمان در روزنامه مطلب منتشر کنیم. روزهایی که به سرعت سپری شد و حالا تیغ تیز واقعیت گلوی ما را حتی بیش از پیش می‌فشرد. به نظر می‌رسید قدرتی در کار شده، تا صدای ما را این بار برای همیشه خاموش کند. حالا می‌توانید حال مرا در آن صبح اردیبهشت ماهی، جلوی باجه مطبوعاتی تصور کنید.

با این اوصاف لذت تماشای فیلمی مثل مرگ یزدگرد، ساخته‌ی فیلمسازی که از «ما» بود و حضور او پیش چشمان ما و شنیدن سخنانش، غنیمتی گرانبها بود. اینکه در یک مکان عمومی، با صدای بلند، می‌توانستیم شاهد و شنونده سخنانی باشیم که حرف ما بود. مرگ یزدگرد، روزی را به تصویر می‌کشد که پرچم دودمان پادشاهی ساسانی و به طور کل شاهنشاهی ایران پایین کشیده می‌شود و جای خود را به پرچم سیاه اعراب تازه‌مسلمان می‌دهد. این فیلم در روزهایی ساخته شده بود که انقلاب ۵۷، تکرار رخدادی مشابه در تاریخ ایران بود. پادشاهی دیرسال ایرانی حالا دیگر به زیر کشیده شده بود و جای آن، حکومتی اسلامی برپا شده بود.

256737 689

بیضایی در مرگ یزدگرد زنی را به تصویر می‌کشد که خردمند است. زن آسیابان (با بازی سوسن تسلیمی)، زنی عامی است که مقامات دربار ساسانی را به چالش می‌کشد. زنی از جمله زنانی که سال‌ها بود صدای‌شان خاموش شده بود و من برای اولین بار پژواک فریادهای‌شان را در روز شنبه، یک روز پس از ۱۸ تیر، روبروی دانشگاه تهران شنیده بودم که صدای مردان را تحت‌الشعاع قرار داده بود: «می‌کشم، می‌کشم، آنکه برادرم کشت». صدای این دختران به ما شور و شعفی وصف‌نشدنی می‌بخشید. خوهران ما، به خونخواهی ما فریاد می‌کشیدند. گرچه خوابگاه پسران مورد حمله قرار گرفته بود اما آن روز، این مرز و دیواری که حکومت، سال‌های سال میان دختر و پسر در همه جا کشیده و محکم کرده بود به طرفه‌العینی در هم شکست.

در جلسه پرسش و پاسخ، یکی از سوال‌کنندگان به جمله‌ای در فیلم اشاره می‌کند که زن آسیابان، خطاب به مقامات ساسانی گفته بود: «تاریخ را پیروزشدگان می‌نویسند». پرسش‌کننده در عجب بود که چطور بیضایی، این جمله را در آن زمان بر زبان کاراکترهای فیلمش جاری می‌کند. در زمانی که بسیاری از روشنفکران، در هیاهو و هیجان انقلاب تازه جذب و هضم شده بودند. بیضایی در پاسخ به تجربه‌ی خود ما در همان سال‌ها اشاره می‌کند که می‌دیدیم در پیش چشم‌مان چگونه تاریخ را تحریف می‌کنند. چگونه حوادثی که ما، خود، شاهدان آن بودیم را وارونه روایت می‌کنند. پس چطور می‌توانیم به روایت تاریخ‌نگار از رویدادهایی که در ده‌ها و صدها سال پیش رخ داده اعتماد کنیم!؟

فیلم مرگ یزدگرد از جهاتی، مخاطب حرفه‌ای را به یاد فیلم راشومون ساخته کوروساوای بزرگ می‌اندازد. در آن فیلم دروازه راشومون محل بازنمایی است و اینجا آسیاب. در هر دو فیلم، روایت‌های متعددی از یک واقعیت/رخداد بازنمایی می‌شود و مخاطب را سردرگم می‌کند که حقیقت چیست و باید به کدام روایت اعتماد کند. هر دو فیلم جدای از مفهومِ فلسفی‌شان، درصدد یک واکاوی سینمایی در اندرون جامعه‌ی زمان خود هستند. یکی ژاپن بعد از جنگ جهانی و فاجعه هیروشیما و دیگری ایران بعد از انقلاب اسلامی.

مرگ یزدگرد پر از طعنه و کنایه است که بیشتر از زبان زن آسیابان بیان می‌شود. طعنه به شاهی که از معرکه گریخته و ملت خود را در هنگامه‌ی یورش دشمن رها کرده، در حالی‌که مقامات اصرار دارند باور کنند پادشاه‌شان برای جمع‌آوری لشکر جهت مبارزه با دشمن، راهش به این آسیاب کشیده شده. بیضایی، هم حاکمان را مورد نقد قرار می‌دهد هم مردم را. او مخاطبش را دعوت به تفکر و تامل می‌کند. مخاطبی که در یک پاراگراف از تاریخ به او گفته‌اند یزدگرد سوم در هنگام گریز، به دست آسیابانی در مرو کشته شد. بیضایی به جان مخاطب شک می‌اندازد. شک و تردید در باورها. باورهایی که بر اساس روایت‌ها شکل گرفته. روایت‌هایی که از تاریخ و کارکترهای تاریخی اسطوره ساخته و باورمندان را به پرستش اسطوره‌ها واداشته است. اسطوره‌هایی که وقتی به مقام قهرمان برکشیده شدند دیگر نه اعمال انسانی، فداکاری و حق‌طلبی‌شان، که بدن مادی‌شان تقدس یافته. تا جایی که یک باورمند متعصب، به واسطه‌ی همین داستان‌ها و روایت‌هایی که از یک شخصیت تاریخی یا فراتاریخی شنیده است حاضر است یک انسان دیگر را بکشد فقط به خاطر این که به آن شخصیت تقدس یافته اهانت کرده است.

این پاراگراف حاوی اسپویل است – تکنیک روایت در روایت یا بازی در بازی، به شکل هوشمندانه‌ای توسط بیضایی به کار گرفته می‌شود و به خاطر تجربیات تئاتری بیضایی، برخلاف راشومون، از سبک تئاتری آن در مرگ یزدگرد بهره گرفته می‌شود. همه‌ی فیلم، روایت چگونگی مرگ شاه یزدگرد است. روایت‌هایی که مدام تغییر می‌کنند. روایت‌گران، مرد آسیابان و همسر و دخترش هستند. آنها مطابق شرایط و سخنانی که از مقامات دربار می‌شنوند، روایت خود را تغییر می‌دهند تا خود را از خطر محکومیت برهانند. در اینجا هم مانند راشومون یک دادگاه در کار است و قرار است آسیابان و خانواده‌اش به خاطر مرگ پادشاه محاکمه شوند. دخترک آسیابان که دیوانه می‌نماید طرحی نو درمی‌اندازد. وقتی که همه در حال شور و مشورت و بررسی وقایع هستند او به دور جنازه می‌گردد و به ناله تکرار می‌کند آه پدر چرا تو را کشتند؟ حال کل روایت در معرض دگرگونی است. آیا آن که کشته شده آسیابان است نه پادشاه؟

یزدگرد1

اینجا برگ تازه‌ای گشوده می‌شود. چاکران و غلامان حلقه به گوش پادشاه، یعنی والامقام‌ترین درباریان، هیچکدام چهره‌ی پادشاه را به درستی ندیده‌اند و قادر به تشخیص چهره‌ی او نیستند و همین موضوع باعث می‌شود آسیابان و همسرش به این روایت رو بیاورند و رنگ و لعابش دهند. اما شوک اصلی از آنِ مخاطب است. وقتی که درمی‌یابد ممکن است کل روایت وارونه باشد. آنچه همیشه به عنوان یک فکت و حقیقت تاریخی پذیرفته، ممکن است کاملا جعلی باشد. همین شک، کلیدِ حقیقت است. شک در کلان‌روایت‌ها، به منزله‌ی آغاز جستجو برای کشف حقیقت است. فیلمساز از مخاطبش می‌خواهد به تمام روایت‌ها شک کند. حتی به راویِ دانای کل.

فیلم مرگ یزدگرد اگر چیزی را بخواهد از مخاطب طلب کند، آن مطالبه، بازنگری است. بازنگری در روایت‌ها. بازنگری در تاریخ. بازنگری در ارزش‌ها. تماشای مرگ یزدگرد در سال ۷۹ برای من نیز، چنین مطالبه‌ای را در پی داشت همان گونه که برای انقلابیون ۵۷. من در سال‌هایی که از سر گذراندیم بازنگری کردم. سال‌هایی که برای ما حاوی اشتیاقِ آغاز یک تغییر بود اما خیلی زود به یک فرصتِ از دست رفته تبدیل شد. این بازنگری، با یک تردید همراه بود. آیا آن کسانی که وعده‌ی اصلاح و تغییر می‌دادند صادق بودند و حقیقت را به ما می‌گفتند؟ کار سختی نبود فهمیدنِ این موضوع که آنها تنها بخشی از حقیقت را بازگو می‌کردند؛ بخشی که واجد امید می‌توانست باشد و در مقابل بخش اعظمی از حقیقت را پنهان می‌کردند. آن بخش، که بازگو کننده‌ی آن حقیقتِ تلخ بود. لحظه‌ای بود که حتی من به این یقین رسیدم آن که کشته شده آسیابان است نه پادشاه. و کسانی بودند که از این حقیقت خبر داشتند اما آن را فاش نکردند. سال‌های سال، بسیاری از مردم گمان می‌کردند پادشاه کشته شده، در حالی که پادشاه اصلا نمرده بود بلکه تغییر شکل داده و خود را آسیابان معرفی کرده بود.

yazdgerd1

کاراکترهای اصلی مرگ یزدگرد مدام نقاب عوض می‌کنند. وقتی ما با یکی از آنها همدلی می‌کنیم در واقع با نقابی که به چهره زده‌اند همدلی می‌کنیم. ما با کسانی همدلی کردیم و به آنها دل خوش کردیم که اگر نقاب‌شان را برمی‌داشتند درمی‌یافتیم مسبب اصلی اوضاع خود آنهایند. آن‌ها نقاب درمانگر بر صورت‌شان زده بودند. درمان‌گرانی که خودِ درد بودند. ما از کسانی انتظارِ تغییر در اوضاع اجتماعی را داشتیم که خودشان تغییر نکرده بودند. آنها فقط نقاب‌شان را عوض کرده بودند و هدف‌شان فریب ما در جهت رسیدن به قدرت و مقاصد خودشان بود. اگر آنها خودشان تغییر کرده بودند، امکان داشت در مسیر تغییر اوضاع قدمی بردارند. اگر هم اتفاقات مثبتی در آن یکی دو سال پس از ۷۶ رقم خورد به دست افرادی مثل ما، به دست خود مردم بود. خطری که حس کردن آن باعث شد وقایعی مثل کوی دانشگاه و توقیف فله‌ای مطبوعات در جهت سد کردن این حرکت رقم بخورد، از جانب مردم عادی، دانشجویان و … بود نه آن کسانی که در تریبون‌های بزرگ، دم از اصلاحات می‌زدند.

سخنان بیضایی در آن جلسه پرسش و پاسخ، نکات دیگری هم داشت. او از موضوعات ممنوعه سخن گفت. موضوعاتی که نمی‌شد درباره آنها آزادانه کتاب نوشت، فیلم ساخت و اثر تولید کرد. موضوع دین، موضوع سیاست، موضوع مردم. اما در کنار آن، بیضایی، ما و نسل پیش از ما را هم مورد نقد قرار داده بود. مایی که به تحریف تاریخ پیش چشم خودمان خو گرفته بودیم. ما که از پیش پا افتاده‌ترین فیلم‌هایی که با حمایت حکومت ساخته می‌شد استقبال می‌کردیم اما در مقابل ممنوعیت‌ها و محدودیت‌هایی که برای هنرمندان مستقل وجود داشت سکوت می‌کردیم. ما که متوجه نشده بودیم هر چیزی که در تلویزیون، رسانه‌ها و سینما به خورد ما می‌دادند خوراک مورد پسند ذائقه‌ی حاکمان بود و حتی همین وعده‌ی اصلاح و تغییر، فقط شامل حال کسانی می‌شد که در یک چارچوب خاص فعالیت کنند. بیضایی از روشنفکرانی انتقاد می‌کرد که آتش فریبکارانه بودن اصلاحات را دامن می‌زدند به جای آن‌که از فرصت استفاده کنند و نقاب اصلاحات سفارشی را برداشته و چهره‌ی واقعی اصلاح را بر همگان هویدا سازند.

حالا که آن روزِ نمایش فیلم مرگ یزدگرد و آن روزها را مورد بازنگری قرار می‌دهم درمی‌یابم باید به یک چیز دیگر هم با همین نگرش نقادانه مواجه شد: روحیه‌ی کاسبکارانه. این خصیصه وقتی دامن روشنفکران و هنرمندان را بگیرد باید منتظر در جا زدن یک جامعه در طول سال‌ها بود. هنرمند وقتی برای دریافت یک امتیاز، راضی شود یک حقیقت کوچک را پنهان کند، یا با بیان چند حقیقت فرعی، از فاش شدن یک حقیقت اصلی جلوگیری کند و روشنفکر، وقتی آزادی بیان را به رویاها، آرزوها و خواست‌های کوچکش بفروشد آن وقت تغییر واقعی، برای مدت زیادی به تعویق خواهد افتاد. مثل اینکه به تو اجازه دهند مستی کنی به شرط آن‌که جلوی راستی بعدش را بگیری، روشنفکران و هنرمندان زمانه‌ی ما، این‌چنین بر آتش فریبکارانه‌گیِ اصلاحات افزودند و آن‌چنان، تغییر و اصلاح را به تعویق انداختند تا کار از کار بگذرد. بیضایی کوشید این مساله را در فیلم بعدی‌اش – سگ‌کشی – بعد از یک دهه ممنوعیت از فیلمسازی نمایش دهد. او یک جامعه را به تصویر کشید که گرفتار روحیه‌ی کاسبکارانه شده به طوری که نمی‌داند همان‌جایی که برای منفعت خودش حقی را زیر پا می‌گذارد، دیگرانی هستند که ده‌ها برابر او، مشغول خوردن و چپاول حق او هستند. این زنجیره باعث می‌شود حق‌خوری و منفعت‌طلبی قبح خود را از دست داده و چارچوب‌های کهن اخلاق در جامعه فرو بریزد. در این صورت وقتی به بالای هرم قدرت برسیم کسانی را می‌بینیم که حق همه‌ی ما را خورده‌اند چه کسانی که ظلم کرده‌اند چه کسانی که مورد ظلم واقع شده‌اند.

 

 

نقد و بررسی فیلم مرگ یزدگرد
چکیده ارزیابی
مرگ یزدگرد پر از طعنه و کنایه است که بیشتر از زبان زن آسیابان بیان می‌شود. طعنه به شاهی که از معرکه گریخته و ملت خود را در هنگامه‌ی یورش دشمن رها کرده، در حالی‌که مقامات اصرار دارند باور کنند پادشاه‌شان برای جمع‌آوری لشکر جهت مبارزه با دشمن، راهش به این آسیاب کشیده شده. بیضایی، هم حاکمان را مورد نقد قرار می‌دهد هم مردم را. او مخاطبش را دعوت به تفکر و تامل می‌کند. مخاطبی که در یک پاراگراف از تاریخ به او گفته‌اند یزدگرد سوم در هنگام گریز، به دست آسیابانی در مرو کشته شد. بیضایی به جان مخاطب شک می‌اندازد.
امتیاز خوانندگان۰ رای
نقاط مثبت
بازی های درخشان بازیگران
تدوین مناسب در فضای بسته
درام و سناریوی خوب اقتباس از نمایشنامه
نقاط منفی
ندارد
۴.۸
امتیاز منتقد
لینک‌های مرجع
جنگ سرد تکنولوژی آمریکا و چین؛ بازی بدون برنده
گلکسی A54؛ میان رده جدید سامسونگ و ترفند جدید برای جذب بازار

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

GIF

امتیاز نهایی