قطب جنوب به عنوان یخچالی بزرگ، علاوه بر کمپ های تحقیقاتیِ جداافتاده، مسافری چندهزار ساله را نیز داخل خودش نگه داشته است؛ هیولایی موذی که شیفته سرما و در انتظارِ بلعیدنِ عاشقانِ جایزه نوبل است. در دهه هفتاد میلادی پروژه «دشمنِ ناشناخته» در سینما کلید خورد و تا به امروز فیلم های زیادی از موجودات فضایی دیده ایم که فردی یا گروهی، سروقت انسان ها می آیند و در بیشتر موارد هیچ نوعی از دوستی با ما ندارند. پس با قصه غیرمنتظره ای روبرو نیستیم و در همان پلان اول، سفینه موجود را در تیتراژِ فیلم می بینیم. نبوغ جان کارپنتر نیز در همینجاست؛ تبدیل کردن یک داستان ساده به یک کلاف پیچیده. ویجیاتو را در بررسی فیلم The Thing همراهی کنید.
- کارگردان: جان کارپنتر
- تهیه کننده: دیوید فاستر، لارنس ترمن
- بازیگران:کرت راسل، ویلفورد بریملی، تی کی کارتر، کیث دیوید، دیوید کلنون
- بودجه: ۱۵ میلیون دلار
با موسیقی انیو موریکونه روی قاب سیاه، دلهره قبل از شروعِ فیلم به سراغمان می آید و خواهیم گفت که این موسیقی چطور در پایان بندی فیلم هم نقشِ مهمی دارد. همه چیز دست به دست هم می دهد تا با مقدمه ای جذاب روبرو شویم. هلیپکوتری از پشت کوه ها ظاهر می شود و به دنبال کشتن یک سگ است. فیلم به اندازه کافی به ما زمان می دهد تا حدس هایمان را درباره این تعقیب و گریز مرور کنیم. سگ که نشانه ای از بیماری ندارد، خودش را در آغوش مردانِ کمپ جدید می اندازد تا از دستِ دو نروژی خلاص شود. خشم و نفرت خلبانِ خارجی نسبت به سگ آنقدر زیاد است که حتی به ذهنش نمی رسد ماجرا را با ایما و اشاره به محققین امریکایی توضیح دهد. فقط سگ را می بیند که باید به هر قیمت و به سرعت نابود شود. اما از شانسِ بدش اوست که دشمن و مهاجم تلقی می شود نه سگ. حتی فرمانده امریکایی هم در دفاع از دوستانش، عجول است و بدترین جای نروژی را نشانه می گیرد. اینگونه است که نخستین حماقت دراماتیک و تراژیکِ فیلم شکل می گیرد.
در یک تدوین موازی، از یک طرف دکتر بلر (ویلفورد بریملی) همراه با مک رِیدی (کرت راسل) به سمت پایگاه نروژی ها می روند و از طرف دیگر دوربین آرام آرام به سمت سگ که زیر میز لمیده حرکت می کند و آن موسیقی دلهره آور دوباره شنیده می شود تا کاملا مطمئن شویم که هر چه هست زیرِ سر اوست. کمپ نروژی ها دچار یک فاجعه انسانی شده است و حالا قرار است چه بلایی سرِ کمپ جدید بیاید؟
بیل لنکستر به عنوان یک فیلمنامه نویسِ باهوش، شخصیت پردازی هایش را با حوصله انجام می دهد؛ هم آدمها و هم موجود (هیولای فیلم) را. ممکن است اسم بعضی هایشان را یادمان نماند ولی با صفات و ظاهری متمایز آن ها را می شناسیم.
در بسیاری از فیلم های مهیج و ترسناکی که کارکترهای زیادی دارند، عموما می بینیم که آنها تنها بلدند از این طرف به آن طرف بدوند و یکی یکی خورده یا کشته شوند اما در فیلم «موجود» شاهد این هستیم که حتی در حینِ بحران نیز، شخصیت ها فرصت می کنند وجهی جدید از خودشان را نشان دهند و با هم دیالوگ های پیش برنده ای رد و بدل کنند.
بلر، دکتر و هسته علمی گروه به حساب می آید با حوصله زیاد و دقت بالا. او در کاوش های علمی اش به این نتیجه می رسد که با دشمنی موذی طرف است و شناسایی اش به راحتی ممکن نیست. همانند نفوذی هایی که در کنارمان غذا می خورند و می خوابند و متوجه دشمنی شان نمی شویم. ناتوانی از تشخیص خودی از غیرخودی باعث می شود که بلر از یک فرهیخته موجه به یک دیوانه افسارگسیخته تبدیل شود. طوریکه اتاقش را به هم می ریزد و وسایل رفت و آمدشان از هلیکوپتر گرفته تا تراکتور را برای اینکه دشمن فرصت فرار نداشته باشد، خراب می کند.
وسایلی که می توانست در نهایت جانِ خودی ها را نجات دهد. اما او عجولانه و تنهایی برای کل گروه تصمیم می گیرد. از طرف دیگر اطلاعات جدید را درباره زنده بودنِ جسدِ موجود، در اختیار دیگران قرار نمی دهد و راهِ شبیه سازی را برای دشمنِ بیدار شده، هموار میکند. بنابراین دو حماقت مهم دیگرِ فیلم اینبار توسط بلر به انجام می رسد.
در نقطه مقابلِ او، مک رِیدی شخصیت برجسته فیلم حضور دارد که سر و وضعش شبیه مردانِ سینمای وسترن است و شدیدا عملگراست. با وجود حوصله کم و اعصاب ضعیف و گاهی تندزبانی، استادِ مدیریت بحران است و از جایی به بعد، کنترل تمام اوضاع را شخصا بدست می گیرد. فقط هم از او برمی آید که شرح ماوقع را با صدای خود ضبط کرده و برای روزی که دیگر زنده نبودند، برای کاوشگران تازه وارد باقی بگذارد.
اما با همه قدرت و سرعت عملی که دارد، او نیز به حماقت مهمِ چهارمی دست می زند. در نیمه های فیلم دکتر بلر از مک تقاضای عاجزانه می کند که بتواند پیش بقیه در مقر اصلی برگردد. مک با آنکه می بیند اوضاع روحی و روانی دکتر متعادل تر شده است اما مکث و تعلل بیش از اندازه می کند. اگر چنین نمی کرد شاید هیچ وقت فاجعه آخر رخ نمی داد و بلر نیز همان جا میان دیگران مورد آزمایشِ دشمن سنجی قرار می گرفت و موجود فرصت نمی کرد خودش را در بلر نیز جاسازی کرده و در دفینه، سفینه بسازد.
باقی کارکترها با خرده رفتارهایشان به ما معرفی می شوند و کم کم احساس همدلی ما را بر می انگیزند. فیوکس، جست و جو گر است و اوست که یادداشت های بلر را پیدا کرده و می خواند. صاحب ایده های کوچک و خوبی ست اما از شدت دلهره آرام و قرار ندارد تا اینکه لباس مک رِیدی را در برف ها می بیند و با ناامیدی خودش را می سوزاند. ترس از مرگ خیلی زودتر از دشمن او را از پا در می آورد.
چایلدز یکی از شخصیت های سیاه پوست فیلم است که قوی از کار درآمده است. او و مک ریدی در جاهایی از فیلم با هم کُری می خوانند و هر دو مغرورند و کشمکشِ جالبی را در قسمتی از فیلم به وجود می آورند. موقعیت نهایی نیز متعلق به این دو است. اما فیلمنامه نویس در نوشتنِ بعضی از موقعیت ها هم چندان قوی عمل نمی کند.
نال که آشپز کمپ محسوب شده و فرمانده که باتجربه است، تا حد زیادی آماتوری می میرند؛ مانند یک غذای حاضری در حلقوم متجاوز. هر آدمی می داند آن محل تاریکی که دشمن درش کمین کرده، ابدا جای خوبی برای پرسه زدن های دستِ خالی و تک نفره نیست.
موجود نیز از اندک پرداختِ شخصیت بهره ای دارد. هدف او تنها حفظ بقا نیست که اگر اینطور بود همان لابه لای یخ ها کم خطرتر از روبروی شدن با آتشِ انسان ها بود. پس هدفش نسل کشی انسان و موجودات روی زمین است. او برای اینکار حتی دست به ایجاد تفرقه میان مردانِ کمپ می زند و بی اعتمادی را بین آنها عمیق تر می کند.
لباس پاره ای با نام مک رِیدی، شروعِ جنجالی ست که حتی منجر به قتل انسان توسط انسان می شود. موجود نیز محدودیت ها و نقطه ضعف های خودش را دارد و نمی تواند با سرعت باد شبیه سازی کند. چنانچه شبیه سازی نیمه کاره بنینگز به عنوان اولین انسانِ قربانی، ناقص از کار در می آید، پاهایی شَل، دستی بزرگ، صدایی مهیب و قابل شناسایی.
گرچه این نقطه ضعفِ مهم موجود، کارایی زیادی در فیلم پیدا نمی کند و حتی شکم دردِ یکی از آنها هم باعث نمی شود که بقیه به انسان نبودن این دوست چاق شان شک کنند. از ویژگی دیگر موجود نیز این است که سعی می کند در بهترین فرصت، قربانی مورد نظرش را گیر بیندازد و نه در اولین فرصت. چنین صفاتی کمتر در موجودِ فیلم بیگانه ریدلی اسکات که ۴سال قبل ازین فیلم ساخته شده بود، پیدا می شد.
جنگِ سرد
جنگِ نابرابر زمانی اتفاق می افتد که دشمن ما را می بیند اما ما او را نمی بینیم. بدتر ازین حالت هم زمانی ست که دیگر نمی توانیم به کسی که تا دیروز دوست ما بوده و سالها او را می شناختیم، اعتماد کنیم؛ چه بسا در تاریکی و دست خالی، یارِ اجباریِ جدیدی برای دشمن شده باشد. آدم ها به جان هم می افتند و بی اعتمادی مهم ترین و چالش برانگیزترین مضمون فیلم می شود که هیجان ما را به قیمت منهدم شدن لحظه به لحظه همذات پنداری های ما، بالا و بالاتر می برد و تا تیتراژ پایانی فیلم ادامه پیدا می کند.
هدف آدم فضایی پیروزی بر انسان است و تا آخرین لحظه نه تنها برای بقای خود که برای نسل کشی انسان ها و دیگر موجوداتِ کره زمین می جنگد. ما نیز همراه با آدم های فیلم منتظریم که این دشمنِ مشترک، بالاخره مغلوبِ این جنگ شود. با آنکه انسان ها ظاهرا تعدادشان بیشتر است اما تا زمانیکه اراده ای جمعی برای مقاومت و مبارزه نداشته باشند، دشمن آن ها را یکی یکی از پا در می آورد.
مک رِیدی به عنوان رهبرِ گروه، آنقدر از خودش اطمینان دارد که با قاطعیت می گوید من می دانم که یک انسانم اما دیگران چنین اطمینانی در خودشان ندارند و حتی در صحنه معروفِ دشمن یابی، از خودشان وحشت دارند و با نگرانی شدیدی کار را دنبال می کنند. همانند کسی که از ویروسی بدخیم در بدنش بی خبر است. تنها انتقاد مهمی که می توان به فیلم وارد کرد، این است که ایده بسیار عجیبی در پسِ آن نهفته است. چگونه شخصی که دچار تجاوز سلول های بیگانه شده، هیچ اطلاعی از تغییراتش ندارد و خلق و خویش هم تغییر نمی کند. به عبارت دیگر، هرچقدر هم که سلولی متجاوز قادر به شبیه سازی باشد اما نمی تواند رفتار شخصیِ هر کدام را نیز به عینه شبیه سازی کند. در واقع دشمن فقط می تواند ظواهر آنها را کپی کند اما مگر انسان ها تنها با مشخصات ظاهری شان شناخته می شوند. تشخیص هویت آدمها تنها بر اساس سلول های خونی، ایده ای ست که از نگاه تک بعدی و صرفا بیولوژیکی به انسان سرچشمه می گیرد. کاش حداقل یکی از آدم های شبیه سازی شده بر اساس تغییر مسلک و رفتارش شناسایی می شد تا با فیلمی عمیق تر از چیزی که هست طرف می شدیم.
من اعتقاد دارم که قطعا موجوداتی متفاوت در سیاراتی دیگر زندگی می کنند و ما تنها مخلوقات هوشمندِ این جهان نیستیم. حتی سرنخ های مهمی در هستی شناسی دینی ملتها وجود دارد که حیات در جایی دیگر را صریحا خبر داده و تایید می کند. اما اینکه آدم های فضایی چگونه موجوداتی هستند و چه قیافه ای دارند را تا به حال با کمک خیالات در سینما و کتاب ها ساخته و نوشته اند. در فیلم the thing می شنویم که پالمر از کتابی با نام ارابه های خدایان نام می برد که اریک فون دِنیکن به عنوان نویسنده آن، مدعی می شود همه تکنولوژی ها و مذاهب و هرچیزی که ما انسانها داریم، حتی تعالیم سرخپوستی را، آدم های فضایی یادمان داده اند.
در فصل پایانی فیلم نیز می بینیم که موجود در بدن دکتر بلر، با هوشمندی تمام از اوراق باقی مانده هلیکوپتر و وسایل دیگر، سفینه ای برای پروازش می سازد که این موضوع، خواسته یا ناخواسته، تقریبا مُهر تایید فیلم بر این ادعای دنیکن است. اما واقعیت سال ها پیش مشخص شده و دنیکن بارها متهم و زندانی می شود و عکس ها و کتیبه های جعلی خودش را فاش می کند.
در انتهای فیلم این سوال برای مخاطب ایجاد می شود که آیا واقعا چایلدز، قهرمان داستان، یک انسان است که نجات یافته؟ چایلدز می گوید که به دنبال دکتر بلر رفته و در طوفان گم شده است. کاش ادعایی درست باشد چون ابدا دوست نداریم که همچنان موجودی پلید را غالب و فاتحِ ماجرا ببینیم. در این امید و تردید ها، ناگهان موسیقی دلهره آمیز موریکونه روی پلانی از صورتِ چایلدز شروع می شود و ما در گودال یک ابهام بزرگ می افتیم. آیا در پایانِ ماجرا وقتی خوشحال از یک آتش بازی حماسی علیه بیگانه هستیم، قهرمان مان را تنها و بی دفاع در برابر او می بینیم و یکی از تلخ ترین پایان ها در سینما رقم می خورد یا نه؟ این فیلم با یک موسیقی به یاد ماندنی از موتزارتِ سینما، موقعیت های جذاب و بازی های حساب شده، فیلم خوبی در ژانر خود به حساب می آید. فیلم The Thing 2 که در سال ۲۰۱۱ ساخته شد، نتوانست با وجود جلوه های بیشتر تصویری اش، چنین خوب از کار دربیاید.